آخرین ساعتهای بیست سالگیم رو دارم میگذرونم. موضوعات مختلفی میاد تو ذهنم که بخوام ازشون بنویسم. هزار مسئله. تو روزهایی خوبی زندگی نمیکنم به هر حال. امروز وقتی خواستم نفسهای عمیق بکشم عذاب وجدان داشت من رو میکشت. با هر نفس معلوم نیست چه کوفتی رو میکردم تو ریههام. از طرف دیگه عصر به خاطر مسائل هزارباره قبلی عصبانی شده بودم. تفاوتهام با خانوادهم این روزها موضوع اصلی عصبانیتهامه. و قیمتها واقعاً دارن زیاد میشن. سکه شده ۲۴ میلیون، دلار شده ۴۴ هزار تومن. تو دانشگاه هم راه میری آدمها دارن تذکر حجاب میدن. امتحانها هم گاهی سخت میشن و تحملشون سختتر. دوستیهام کمرنگ شدهن. هر روز با میم. حرف میزنم و یک روزهایی خیلی دوستش دارم و یک روزهایی خیلی معمولی میشه رابطهمون تو مغزم. با مه. هم حرف میزنم. باهم بیشتر درس میخونیم تا دوستی. واحدهامون شبیه به همدیگهس و خب، درس میخونیم باهم. دانشگاه رو خیلی دوست ندارم، دوست داشتم بیشتر دوست میداشتم. دوست داشتم بیشتر میتونستم ازش استفاده کنم. بیشتر مواقع با یه تصور مشخص خودم رو به رویا میبرم. روزی که آزاد آزادم و هیچ کسی رو ندارم که دوستم داشته باشه یا ازم متنفر باشه. خودمم و شهر و کارهای روزمرهم. به مهاجرت فکر میکنم. به کار کردن تو دولینگو فکر میکنم. به آرامشی که از زندگیم میخوام فکر میکنم. این روزها به خودم میگم من هیچ وقت نمیخوام بچه دار شم. شاید حتی نخوام ازدواج کنم. گاهی میگم شاید اصلاً نخوام هیچ مردی رو به خودم نزدیکتر از دوست کنم. گاهی از استرس موهام رو میکشم و گاهی از دست خودم عصبانی میشم. کم خوشحال میشم. گاهی وقتی با میم. حرف میزنم میخندم. بقیه موارد خیلی نمیخندم. کارم رو نمیتونم بگم دوست دارم ولی بدم هم نمیاد. گاهی فکر میکنم شاگردهام دوستم ندارن. گاهی خیلی خستهم برای کار کردن. تراپی میرم. خیلی سریع جلو نمیرم ولی هست دیگه. بد نیست. هست. حداقل حس میکنم که دارم یه کاری میکنم برای خودم. گاهی اینجا مینویسم و اینجا از آدمها میخونم. خیلی از یوتیوب استفاده میکنم. گیتار و فرانسوی رو خیلی وقته کاری نکردم. از ترم بعد یه کاری براشون میکنم. به تغییرات ناگهانی تو زندگی خیلی فکر میکنم. تغییراتی که مثل معجزه باشه. به آهنگهای تیلور خیلی گوش میدم. درس زیاد میخونم. امروز اولین ۲۰ این ترمم رو گرفتم. یه لحظه خیلی خوشحال شدم. همه اینها بیست سالگیمه. که داره تموم میشه مشخصاً. مثل سالهای قبل برام مهم نیست که بهترین روز سالم باشه. هی میگم کاش آدمها برام کاری نکنن. الانم به ذهنم رسید که کاش آدمها برام جشنی نگیرن که مجبور شم دیر بمونم و غیره غیره غیره. چقدر هم دلم برای خودم میسوزه. سنم میره جلو، سالها می گذرن و من سر جام موندم. این کوت از تو پینترست رو پیدا کردم و دوست داشتم که داشته باشمش:
"you ask what I have done with my life. why I am 22 with so many unfinished selves. so many futures I could not commit to. but you don't know how much of my time has been spent keeping myself alive." (I Think I'm Doing Great, Lora Mathis)
خلاصه همه اینها اینکه فردا تولدمه. تولد بیست و یک سالگیم. باورش برام سخته ولی خب همینه که هست. بیست سالگی هم زود گذشت و هم دیر. تغییر بزرگش هم این بود که به جای عینک الان از لنز استفاده میکنم و این خیلی تو اعتماد به نفسم تاثیر گذاشت. همین. فکر میکنم بهتره برم برای امتحان فردا یکم درس بخونم. تا سال بعد، تا بعدها، تا وقتی که هستم.
-