امروز، شروع دومین ماه مهاجرت است. درست یک ماه پیش، امروز، از آن شب تنها بیدار شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم. تمام زندگیم در ۳ چمدان بود و هنوز اتاقی نداشتم. هوا ابری بود و برای بار اول دیدم باران می‌تواند غمگین باشد. از شهر ترسیده بودم و خستگی پرواز و مهاجرت از پا انداخته بودم. دو روز بعد اتاقم را تحویل دادند و هنوز وسایلم در چمدان‌هایم بود. شب‌ها بد می‌خوابیدم. شب سوم از خستگی ساعت ۶ عصر روی تخت خوابم برد در حالی که همه‌چیز دورم در بهم‌ریخته‌ترین حالت ممکن بود. وسط شب از خواب پریدم و نور نارنجی راهرو چشم‌هایم را اذیت کرد. به اطراف نگاه کردم و نفهمیدم کجا هستم. بعد به یاد آوردم. من مهاجرت کرده بودم. از همان روز دوم احساس می‌کردم تمام خاطرات و آدم‌های ایران در حال تبدیل شدن به مفاهیمی در ذهنم هستند. آرام آرام رد خاطرات از روی پوستم رفت. هفته دوم بود که دیگر گرمای دست عین. را احساس نمی‌کردم. هفته سوم گرمای آخرین آغوش مادرم را هم فراموش کردم. حالا گاهی در بدنم یک لرزی می‌افتد و می‌دانم از ایران است و این تمام چیزی‌ست که از ایران برایم باقی مانده. 

هر روز با پدر و مادرم صحبت می‌کنم. برادرم را کمتر می‌بینم ولی چیزی بینمان کم نشده. دوست‌هایم را کم می‌دیدم و کمتر هم می‌بینمشان. عین.؟ دیگر نه می‌بینمش و نه می‌شنومش. ولی بحث آن باشد برای یک نوشته دیگر. دوست‌های جدیدی پیدا کرده‌ام. هر روز مه. را می‌بینم و ف. را هم هفته‌ای یکبار. در اکثر جمع‌های دانشگاهی شرکت می‌کنم. شب‌‌های فیلم، میز زبان، کنفرانس‌ها. در حد توانم درس می‌خوانم ولی گویا همیشه یکی دو درس عقبم. 

در این یک‌ماه اما از همه مهم‌تر این است که بسیار فرق کرده‌ام. قسمت زنانه‌ای که در سال پیش به اوج خودش رسیده بود گویا در اعماق وجودم دفن شده. حالا یک نیمه‌انسانم. ولی می‌دانم که روی یک پل هستم. در این یک ماه برای اولین بار لباس شستم، مریض شدم، دوست پیدا کردم، دوست از دست دادم، رابطه‌ام تمام شد، اشتباه کردم، خندیدم، خنداندم، تصمیم‌های اساسی برای سبک زندگی‌ام گرفتم و اثاث خانه خریدم. حالا دیگر اتوی خودم را دارم و کتری خودم را. هنوز اتاقم خانه‌ام نیست ولی تختم راحت است. همه‌چیز در اطرافم عوض شده و به خاطر نبودن الگوهای قدیمی، دیگر رفتار‌هایی از من سر نمی‌زند. حالا به دلیل محیط جدید متفاوت رفتار می‌کنم. دلم گاهی برای آن خودم تنگ می‌شود. در ابتدا برای همین موهایم را کوتاه نمی‌کردم اما حالا موهایم را جزئی از شخصیت جدیدم می‌بینم. مهاجرت، شده در یک ماه، تو را تغییر می‌دهد. 

اما بعضی چیز‌ها هنوز شبیه قدیم است. شاهسپران هنوز بوی سرما خوردگی‌های خانه را می‌دهد و حس قلاب‌بافی همان حس قدیم است. ولی نمی‌توانم این پاراگراف را بیشتر از این کش بدهم. راستش چند مورد بیشتر نیست که مانند قدیم باقی مانده. اگر با مسامحه به مسئله نکاه کنیم، همه‌چیز تغییر کرده است. 

این همه تغییر و این مقدار کم شباهت به گذشته البته باید انسان را از پا در بیاورد. این چیزی است که هنوز برایم اتفاق نیفتاده. نه به بازگشتن فکر کرده‌ام و نه نوستالژی تهران برای خودم ساخته‌ام. احتمالا این بزرگترین هدیه پدرم به من باشد. الگوی فاصله داشتن از تمام احساسات را او در تمام کودکی به من یاد داد و حالا برایم سخت است درباره یک چیز زیادی درد بکشم. درد می‌کشم و بعد سریع می‌روم کتابخانه و درس می‌خوانم. درس زیاد است و درس ذهنم را سر می‌کند. بعد از درس خواندن اصلاَ به لحاظ فیزیکی توانایی درد را ندارم. و حتی اگر درد نباشد، من برای زندگی با فاصله از زندگی آموزش دیده شده‌ام. تمام سال‌های زندگی ارتش‌وار من را آماده این روز‌ها کرد. 

مهاجرت سخت است اما مهاجرت شیرین است. دانشگاه آنقدر فرق می‌کند که گاهی باورم نمی‌شود این و آن هر دو یک مفهومند، دانشگاه. دانشگاه به من امید می‌دهد. من را خوشحال نگه می‌دارد. البته از زیبایی‌های بصری اروپا هم نباید گذر کرد. گاه گاهی باید به خودم یادآوری کنم اما آن موقع که به یادم می‌افتد که در اروپا هستم، برگ‌ها و ابر‌ها و باد و بارانش را می‌بینم. اینجا جای بسیار زیبایی‌ست. و آدم‌ها(حداقل در دانشگاه) مهربانند. با اینکه زبانشان را هنوز نمی‌فهمم ولی خواهم فهمید. یک روز نه خیلی دور. 

-