- يكشنبه ۹ دی ۰۳
- ۱۴:۰۷
یکی از شبهای ماه چهارم مهاجرت اینطوری گذشت الکساندر. قسمت ۳۹ رادیو مرز داشت پخش میشد و یکیشون میگفت: «کابوس گیت فرودگاهی که ازش از ایران بیرون اومدم رو میبینم و خداحافظی با خانوادهام.» قبلش هم قسمت ۴۰، بازماندگان شصت، رو گوش میدادم. سه چهار بار یهو گریهام گرفت ولی به بافتن ادامه دادم. چراغها خاموش بود، چراغ مطالعه روشن. لباسهای گرم پوشیده بودم و از تصمیمم پشیمون نبودم ولی برای بار اول پیرهنش رو که یه گوشه ساکم قایم کرده بودم و با خودم آورده بودم رو از کمد درآوردم و بغل کردم. از لای پارچه تاخورده آستینش بوی بغلش رو شنیدم و اونجا هم گریه کردم. چند وقت دیگه شالگردنم تموم میشه و میتونم بپوشمش. حسابی درسها زیادن ولی نه اونقدر که از پسش برنیام.
-