حالا که فکر می‌کنم دلم برای سرما لک زده. زمستان جز اینکه شامل تولدم است به‌خاطر هزاران فاکتور دیگرش مورد علاقه من است. نشستن کنار شوفاژ و کتاب خواندنش. اصلاً کتاب حال بهتری دارد آن موقع سال. رفتن زیر پتوی سرد و انتظار برای گرم شدنش. صدای باران شدید بیرون اتاق و آن حس امنیت زیر پتو. لباس‌های بافتنی و گرمش. پالتو و چکمه و از همه مهمتر شال‌گردن. چقدر شال‌گردن دوست دارم. چقدر حس خوبی می‌دهد پوشیدنش. خبر باریدن برف شبانه و آن صحنه یک‌دست سفید صبحش. برف بازی وسط پارک ملت و عکس‌های احمقانه لیز خوردن و تویوپ سواری‌اش. تولدم. حس خوب روز تولدم. کادوها و تبریک‌ها که خیلی نزدیک‌ها جواب 'تولد توهم مباااارک' و کمی دورها 'وای ممنون عزیزم' می‌گیرند. بعد تولد محسن و بازهم همه آن حس ِ 'مبارکههههه'.
دلم زمستان می‌خواهد، دلم می‌خواهد صبح‌ها با لرز برای نماز صبح بیدار شوم درحالیکه به عادت آستینم را تا بند اول انگشتانم پایین آورده‌ام و جوراب حوله‌ای‌های رنگ‌وارنگم را پایم کرده‌ام. دلم برای پتو ستاره‌ای خیلی خیلی گرمم تنگ شده. می‌خواهم بازهم آن پالتو آبیِ به قولش دکمه سرخپوستی را بپوشم و با شال آبی ستش کنم و بروم به‌جای شیک توت‌فرنگی در انتظار هات‌چاکلتم بنشینم. دلم سرما می‌خواهد، برف می‌خواهد. زمستان عزیزکرده! کجایی؟

-