بالاخره پاییز با تمام ابهتش اومد اینجا. داره بارون میاد و چون بالکن من از بالا سقف داره خیلی بوی بارون تو اتاقم نپیچیده ولی صداش هست. صبح که رانندگی می‌کردم هوا ابری ابری بود. بعد تا رسیدم خونه بارون شروع شد و تنها کاری که می‌تونستم بکنم لبخند زدن بود. دلم خواست برم روبرتو و هات چاکلت بخورم ولی خب تعطیله. تا یه هفته:) اشکالی نداره پاییز ادامه داره ولی این یه هفته نه. به جاش بعد از ظهر کلاس دارم و می‌تونم تا دلم می‌خواد تو شریعتی راه برم. 
دیشب حنانه پیام داد و گفت از اون روز که رفتیم بیرون دو سال گذشته و فکر کرده اینستاگرام نوتیف اشتباهی بهش داده. وقتی پیامشو دیدم کاملاً استپ شدم. نگاه کردم و دیدم واقعا دو سال از اون روزی که اونقدر غمگین بودم که فقط تو حیاط فرهنگ گریه می‌کردم گذشته. هزاربار سیب چرخ خورد و بعد دو سال بالاخره فرهنگ تموم شده. خوشحالم که تموم شده. با همه ضمایم و تعلقاتش. اون روزی که چندین ساعت جلوی حنانه گریه کردم و گفتم تنها چیزی که می‌خوام اینه که برگردم پیشتون. حنانه بغلم کرده بود و گفت خب پیش دانشگاهی برگرد. یازدهم رو دست و پا شکسته بگذرون و برگرد پیشمون. دلم دوستام رو می‌خواست و حالا؟ تموم شده هر حس بدی که بود. زمان اونقدر زود گذشته که باورم نمیشه. به روسری که بهم داد نگاه می‌کنم و خاطره‌هاش خیلی خیلی شفاف جلوی چشممه. حتی عکس‌های اون روز و همه چیز. زمان زود گدشت و خیلی چیز‌هارو التیام بخشید. پاییز هم می‌گذره. بهمن میاد. فروردین میاد و دوباره همه‌چیز از نو شروع میشه. گفته بودم بنده تکرار‌های دقیق و ملایمم؟

-