امروز که امام‌علی رو می‌رفتم، شیشه رو دادم پایین و قطره‌های بارون رو دستام حس کردم. هوا بهتر از همیشه بود و کوه‌هارو ابر پوشونده بود. یه جاهایی آفتاب راه خودشو به زمین پیدا کرده بود و انگار اشعه با بیشترین سرعت می‌خواست خودشو به زمین برسونه. موسیقی که پخش می‌شد با اینکه خیلی بد بود ولی می‌دونی که من قدرت تخیلم زیاده. با خودم فکر کردم که الان داره 'چشمه طوسی' پخش می‌شه. به خودم قول دادم یه روز وقتی همینجوری بارون اومده بود صبح زود بیام دنبالت. قول دادم که امام علی رو برم بالا به سمت کوه‌ها. قول دادم 'چشمه طوسی' رو پلی کنم. با خودم گفتم شیشه‌هارو می‌دیم پایین و دستامونو می‌گیریم بیرون. می‌خوام که با چاووشی همزمان بخونیم. می‌خوام وقتی میگه 'آه فاتح قلبم! عشق تو شکستم داد.' بهت نگاه کنم و ببینم که می‌خندی به حرفی که زدم. می‌خوام وقتی چیز‌هارو تجربه می‌کنم تو کنارم باشی. نه بهتر بگم. می‌خوام باهات تجربه کنم خیلی چیز‌هارو. می‌خوام که دستتو بگیرم و بگم من نمی‌ترسم تا مادامی‌که تو پیش منی. می‌خوام ببینم نگاهت رو، بشنوم حرف‌هات رو، حس کنم حضورت رو. باخت باید احساس فوق‌العاده‌ای باشه عزیزم. خیلی فوق‌العاده.

-