جایزه عجیب‌ترین حس تعلق می‌گیره به دیدن آدم‌هایی از گذشته دور. کسایی که حس دیدنشون مثل قبل‌ها می‌مونه. انگار دوباره برگشتی به همون سال‌ها. یه‌‌حالی که تو تاریخت گمش کرده بودی رو پیدا می‌کنی. دوباره خندیدن کنارشون با همون لحن و صدا. مثل شنیدن یه عطر که سالها پیش استشمامش کرده بودی. انگار که دستت رو می‌گیره و می‌ذارتش رو نقطه گذشته از نقشه راهت. شاید حتی دیگه خیلی حرف خاصی با اون‌ها نداشته باشی. شاید جاهایی حرف کم بیاری. شاید حس کنی یه سری کارات و حرفات براشون مسخره اس. خیلی چیزا ممکنه مثل گذشته نشه. ممکنه نتونی مثل قبل تو بغلت بگیریشون و بگی چقدر برات ارزشمندن. شاید چون اصلاً دیگه مثل قبل اونقدر عظیم و بزرگ نیستن تو ذهنت ولی دوباره دیدن و حرف زدن باهاشون انگار که یادآوری می‌کنه. گفته بودم چقدر یاد‌اوری دوست دارم؟
می‌خوام بگم که دارم افتضاح می‌نویسم و حتی حوصله ندارم به جای اون همه نقطه بی‌معنی ویرگول بذارم. می‌خوام بگم چقدر دل تنگ یه‌سری حس‌هام. چقدر ذهنم می‌طلبه اون حال و هوای قدیمی رو. چقدر امروز با دیدنش دلتنگ‌تر شدم. چقدر خواستار اون حال و هوام. دوباره شیشه خالی عطر قدیمیم رو که بوی اون روزا رو میده گرفتم دستم و بو کردم. طعمشتو دهنمه. شیرین و قشنگ. کاش می‌تونستم اون لحظه‌هارو با تو بغل کنم. چقدر دل تنگت بودم.

-