- جمعه ۹ آبان ۹۹
- ۲۱:۳۱
و دوباره هنگام شب فرا میرسد. زمان اختصاص دادن سطر به سطر فکرهایم به تو. تو و تنها تو.
چند روز پیش در یک مکالمه عمیق و جدی شرکت میکردم. یک نفر پرسید از کی فهمیدم که دوستت دارم؟ قبل از آنکه به جواب دادن در ذهنم بپردازم به بیمعنایی سؤالش فکر کردم. 'دوستت داشتن' بسیار قاصر و سخیف جلوه میکرد دربرابر حسی که من به تو دارم. حتی نمیدانم اسمش را میتوان حس گذاشت یا نه. قدرت نیروی در من تنها میتواند با موهبت الهی توجیه شود. چه جوهری میتواند اینگونه قدرتی در وجود منی سست و فانی به وجود آورد؟ حاشا که نمیپذیرم اصطلاح نحیف دوست داشتن را! قطعاً تمام ماجرای من برای تو به دوست داشتن ختم نمیشود. من بسیار فراتر از جسم و روحم از تو قوهای دریافت میکنم که توصیفش بسیار سخت مینماید. پس از این قسمت سؤال اگر بگذرم و به نقطه اصلی برسم باید بگویم که چه زمان فهمیدم تو را به اصطلاح 'دوست میدارم'.
شاید یک کلام حضورت کافی باشد امّا باید بگویم از یک نقطه محو در زمان، شاید محو چون این چیزها اصلاً در بند ابعاد نیستند، هرجایی بدون حضورت خالی از هر گرمایی بود. آدمها روبرویم میآمدند، نفس میکشیدند، حرف میزدند و میرفتند ولی من دیگر تورا چشیده بودم. به نوزادی که طعم دنیا چشیده میتوان تنگی رحم را غالب کرد؟ من تورا دیده بودم، آنطور که میآیی، نفس میکشی، حرف میزنی و میروی. هیچکدام از اینها دیگر قابل مقایسه نبود با چیزهایی که من قبلاً تجریه کرده بودم. روح من از صحبت کردن با تو تغذیه می شد. اعضای بدنم هنگام حضورت حتی بدون ذرهای صحبت به تکاپویی عجیب شیرین میافتاد. حتی اگر نمیدیدمت برگرفته شدنم با هالهای از آرامش خبر آمدنت را میداد. من تو را چشیده بودم و پناه بر آفرینندهات! تو چقدر شیرین بودی! چقدر فرق داشتی با همه آنهایی که میآمدند، نفس میکشیدند، حرف میزدند و میرفتند! بعد از تو دیگر هیچچیز آنقدرها شور نداشت. همه چیز از تو به وجد میآمد و بیتو سکوت و سکون همهجا را غبارآلود میکرد. بعد از تو من چیزی را آنقدرها 'دوست نداشتم' و گاهاً تنهایی گزیدم که تنها فکر تو و نوشتن برای تو میارزید به تمام بودنهای دیگر. از وقتی فهمیدم بی تو چیزی نمیشاید دانستم که تو همانی. همان تنها تو!
-