من فردا رسماً به عنوان دانشجوی ادبیات وارد دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران می شم. جایی که از وقتی با خانم منصوری‌وحید آشنا شدم دربارش  در کنار حقوق فکر می‌کردم ولی وقتی خانم شریفی رو دیدم کاملاً مطمئن شدم، از اینکه نمی‌خوام سرنوشتم جز این چیز دیگه‌ای باشه. دلم می‌خواد متن بخونم، بین نسخه‌های خطی غرق شم، دستور زبان گوش بدم و با آدم‌هایی که حسم رو متوجه می شن همنشین شم. همون‌هایی که ازم نمی‌پرسن 'مگه میشه شعر رو اینقدر با احساس بخونی و مخاطب نداشت باشی؟'. کسایی که می‌دونن ارزش کلمه چقدر والاست.
 کاملاً قطعی و با آگاهی کامل از احساساتم اضطراب دارم. حتی شاید با این وضعیت، اضطراب من رو داره. حس می‌کنم بعد دیدن مجسمه فردوسی قراره گریه‌ام بگیره. نمی‌دونم با حضور دونفر دیگه چقدر احساساتم قراره منطقم رو تحت کنترل داشته باشه ولی می‌دونم از الان دست‌هام سرد شده.
دانشکده ادبیات برای من به منزله سرزمین موعوده. شاید میزان تلاشم از نظر سازمان سنجش بیشتر از این دانشکده بود ولی اون چشمه‌ی زلال که در ذهن من می‌جوشه خیلی فرق داره با تصور مبهمی که سنجشی‌ها از ادبیات دارند. ادبیات سخاوتمندی نشون داده که من رو پذیرفته. هرچند محرومیت از دیدن انسان‌های بزرگواری که لحظه‌هاشون رو تقدیم زبان فارسی کردن برام سخته. دلم می‌خواست تو راهرو‌ها باشم و جایی که شاعر‌ها و ادیب‌های زیادی نفس کشیدن نفس بکشم. 
زبان و ادبیات فارسی! این حقیرِ عاشق از اینکه تو دامن خودت پناهش دادی تا ابد و یک روز مدیونته. فردا از نزدیک می‌بینمت:))

-