- شنبه ۲۹ آذر ۹۹
- ۰۰:۲۹
آخرین باری که همچین حسی داشتم برمیگرده به خیلی وقت پیش. شاید یادم نیاد ولی نوشتههام میگه چقدر سردرگم بودم و چقدر با خودم جنگ میگردم. حتی طرف مقابلم رو برای خیلی چیزها سرزنش میکردم و واقعاً تمام انرژیم رو میذاشتم که اعلام کنم مقدار حسم رو. مونای اون زمان چقدر غمگین و شکست خورده بود. تجربه من ناامیدانه و سیاه بود. یک چیزی که انگار همیشه مثل آیینه عبرت میمونه رو دیوار دلم. اون روزها غمگین بودم و دلم میخواست اون چیزی که درونم داره پرورش پیدا میکنه رو بتونم منتقل کنم. حتی شده یک مقدارش رو. فشار خیلی چیزهای دیگه هم روم بود و همه چیز رو سختتر میکرد. همهچیز کش میومد و اشتباه به نظر میرسید. اونقدر کش میومد که خودم هم نمیدونستم واقعاً دارم چیزی حس میکنم یا صرفاً ناخودآگاهم بهم یهسری دستور میده. حالا خیلی وقت میگذره از اون روزا. شاید نه وقت واقعی. تو ذهن من، تو نوشتههای من اون دوران خیلی دوره. انگار ده سال پیش. شاید برای همینه که الان میتونم با قطعیت بگم دوباره همون حس رو دارم. قویتر، منسجمتر، عاقلانهتر و حتّی شیرینتر.:))
شاید نوشتن برات الان سخت باشه. من همیشه مینویسم. بیپروا عاشقانه مینویسم و گاهی نشر می دم و گاهی پیش خودم نگه میدارم. من از مفاهیم و خاطرهها سرنخ میگیرم و یک بدنه میبافم که نود درصدش شبیه به یک چیز مشخص تو زندگیمه. حتی گاهی تمامش. ولی وقتی حرف مستقیم میشه و دیگه هرچیزی برمیگرده به زندگی واقعی انگار واژهها هم شسته رفتهتر جلوه میکنن. مهمونی واقعیت خیلی رسمیتر از عاشقانههای ذهنمه.
من چطور تو رو دوست دارم؟ نمیدونم. شاید به قول مینوی حتی نَمیدانم. شعرها به تو صدق میکنن، جملات به تصورت می شینن. یکجور نه عجیبی بلکه خیلی ساده و آروم زندگی جریان داره. درست مثل یه موسیقی که کاملاً رضایتبخشانه(؟) هماهنگ یک صحنه از فیلم میشه. یهسری کیفیتها وصفپذیر نیستن. من فقط نه با پنجتا حسم که با یک چیز فراتر متوجه موافقت احوال میشم و میتونم یک لایه سطحیش رو با کلمات توصیف کنم.
من پروسههای فکرت رو، موضوعات هیجانانگیز از نظرت رو، نقطه نظرت نسبت به مسائل رو، محتوی ذهنت رو و جنس قضاوتت رو دوست دارم. انگار وقت بودنت همه عناصر باهم همسو میشن، ستارهها بخت رو بهتر میبُرن، فلک مشفقتر جلوه میکنه.
دوست داشتنت برام جدیده. گفتم که شاید یکچیز نزدیک به این رو تجربه کرده باشم، در گذشتههای دور، ولی نه اینقدر قوی. عادت بر این بود که من بخوام تا ماندگار بشه ولی حالا یک دست دیگه این قسمت رو برام نگه میداره. سنگینی رو دوشم نمیذاری، متوجه میشم که نگرانمی.
نگران منی؟ به وجد میام از این جمله، خونم سرعت بیشتری میگیره. سزاوار لغت اثیری.
نمیدونم میتونم بیشتر از این چیزی رو توصیف کنم یا نه. احتمالاً هرچقدر ادامه بدم بازهم کافی جلوه نمیکنه. برعکس تو حتّی. مکفیِ عزیز. رب النوع هرچیز زیبا و خالصی که هست.:)))
-