عیناکِ کنهری أحـزانِ 
چشمان تو به دو رود غم‌های من ماند.
نهری موسیقى، حملانی
دو نهر موسیقی که من را
لوراءِ، وراءِ الأزمـانِ
به فراسوی زمان می‌کشانند.
نهرَی موسیقى قد ضاعا
دو نهر موسیقی گم گشته،
سیّدتی! ثمَّ أضاعـانی
بانوی من! که سپس من را نیز گم می‌کنند.
الدمعُ الأسودُ فوقهما
اشک مشکین فراز آنها
یتساقطُ أنغامَ بیـانِ
که نغمه کلامم را می‌باراند.
عیناکِ و تبغی وکحولی
چشمانت و توتون‌من و شرابم.
والقدحُ العاشرُ أعمانی
و جام دهم که من را نابینا می‌کند.
وأنا فی المقعدِ محتـرقٌ
و من در مسندم در حال سوختنم؛
نیرانی تأکـلُ نیـرانی
سرتاپا سوزان.
أ أقول أحبّکِ یا قمری؟
ای ماه من! آیا بگویم که دوستت دارم؟
آهٍ لـو کانَ بإمکـانی
آه. اگر که امکانش بود.
فأنا لا أملکُ فی الدنیـا إلا عینیـکِ وأحـزانی
و من در دنیا چیزی ندارم جز چشم‌هایت و غم‌هایم.
سفنی فی المرفأ باکیـةٌ
کشتی‌هایم در بندرگاه‌ها گریانند،
تتمزّقُ فوقَ الخلجـانِ
و در خلیج‌هایم شکافته می‌شوند.
ومصیری الأصفرُ حطّمنی
و سرنوشت زرد و غمگینم من را در هم می‌شکند.
حطّـمَ فی صدری إیمانی
و در سینه‌ام ایمان را نابود می‌کند.
أ أسافرُ دونکِ لیلکـتی؟
ای بنفشه‌ام آیا بدون تو سفر کنم؟
یا ظـلَّ الله بأجفـانی
ای سایه‌ی خداوند بر مژگانم.
یا صیفی الأخضرَ، یاشمسی!
ای تابستان سبزم! ای خورشیدم!
یا أجمـلَ، أجمـلَ ألوانی!
ای زیباترین، زیباترین رنگ‌ها!
هل أرحلُ عنکِ وقصّتنا
آیا از تو سفر کم درحالیکه قصه‌ی ما
أحلى من عودةِ نیسانِ؟
از بازگشت بهار شیرین‌تر است؟
أحلى من زهرةِ غاردینیا
شیرین‌تر از شکوفه یاسمن
فی عُتمةِ شعـرٍ إسبـانی.
در تاریک زلف دختر اسپانیایی.
یا حبّی الأوحدَ! لا تبکی؛
ای عشق یگانه‌ی من، گریه نکن؛
فدموعُکِ تحفرُ وجـدانی
که اشک‌هایت جانم را می‌شکافد.
إنی لا أملکُ فی الدنیـا
من در دنیا چیزی ندارم
إلا عینیـکِ‌و أحزانی
جز چشم‌هایت و غم‌هایم.
أأقـولُ أحبکِ یا قمـری؟
ای ماه‌ من! آیا بگویم دوستت دارم؟
آهٍ لـو کـان بإمکـانی
آه. اگر که امکانش بود.
فأنـا إنسـانٌ مفقـودٌ
و من انسانی گمشده‌ام.
لا أعرفُ فی الأرضِ مکانی
و در زمین موقفم را نمی‌دانم.
ضیّعـنی دربی، ضیّعَـنی اسمی، ضیَّعَـنی عنـوانی
و راه و نام و نشانی‌ام من را گم کرد.
تاریخـی؟ ما لیَ تاریـخٌ
گذشته‌ام؟ گذشته‌ای ندارم.
إنـی نسیـانُ النسیـانِ
من نسیانِ فراموشی‌آم.
إنـی مرسـاةٌ لا ترسـو
من لنگری‌ام که به آب پرتاب نشده.
جـرحٌ بملامـحِ إنسـانِ
جراحتی در هیبت انسان.
ماذا أعطیـکِ؟ أجیبیـنی
تو را چه تقدیم کنم؟ پاسخم بده.
قلقـی؟ إلحادی؟ غثیـانی؟
دل‌واپسیم؟ کفرم؟ انزجار‌م؟
ماذا أعطیـکِ سـوى قدرٍ
تو را چه تقدیم کنم جز تقدیری که
یرقـصُ فی کفِّ الشیطانِ
در میان دستان شیطان به رقص آمده؟
أنا ألـفُ أحبّکِ، فابتعدی عنّی؛
من تو را هزاران بار دوست می‌دارم، پس از من دوری کن.
عن نـاری ودُخانی
از شعله و دودم.
فأنا لا أمـلکُ فی الدنیـا
که من در دنیا چیزی ندارم
إلا عینیـکِ وأحـزانی
جز چشم‌هایت و غم‌هایم.

                                  قبانی

-