- سه شنبه ۹ دی ۹۹
- ۲۰:۱۱
حالا در اتاق تنها نشستهام. اتاقی که تا چند ساعت پیش زیبا جلوه میکرد و حالا دیوارهایش بر سینهام فشار میآورند. از دیدنت خوشحال بودم، درست مانند همیشه. نه آنکه تو من را به زندگی باز میگردانی؟منتظرت بودم که از در آمدی. نگاهت کردم و متوجهش شدم. یک برق از آن نگاه آشنا کم شده بود. یک تکّه از پازل گم شده بود. من پرسیدم. از گمشده پرسیدم. به سمتم بازگشتی، نگاه کردی. لحظهای چند را یخزده گذراندی، سرما را میانمان گذاشتی و با هرچه نیرو داشتی آن چه که نباید دوباره گفته شود را اعلام کردی. چقدر شوم، چقدر نحس. آن جملات از ذهن تو خارج شد و به واقعیت پیوست. آن جملات خودخواهانه، دهشتناک. از چه زمانی فکر این جملات را کرده بودی؟ چه مدّت این شئامت در رگهایت بود و من نمیدانستم؟ خدا میداند. تنها فهمیدم که رویت را به من بازگرداندی، نفس عمیق کشیدی، نگاهم کردی و هرچه تاریکی بود را پخش این اتاق منحوس کردی. چه باید میکردم؟ التماس؟ به خدا که تقصیر نکردم در این امر. صورتت را میان دستانم گرفتم. به توی درونت که میدانم یک گوشه قایم شده تلنگر زدم. به چشمهایت نگاه کردم. نگاهت را گرفتی؟ التماست کردم. من همهچیز را از دست داده بودم. تو خوب میدانستی که من تُهی شده بودم و تک ستونم تو بودی. به تو گفتم بمان. گفتم با من بمان. آنقدر نزدیک که همواره بودهایم. و تو کنارم زدی و رفتی؟ در را باز کردی و قدم گذاشتی و در بسته شد. به همین راحتی. انگار نه انگار این چه معنایی میدهد. گویا یک حرکت طبیعی است. باز کردن در و رد شدن از چارچوب؟ تصویرش را میبینی؟ من، زانو زده وسط این اتاق منحوس، رد اشک روی گونههایم، زیرلب 'با من بمان'هایم، ریتم که با رفتنت نابود شده، دستهایم که بدون تو رها شدهاند، دری که بسته شده و من. تنها، همانگونه که قبل تو بودم و بلکه سهمگینتر.
خانهام را، وطنم را گرفتهاند. گرفتهای؟ نمیتوانم این را به تو نسبت بدهم. تو میتوانی تصویرش را تصور کنی؟ طردم کردهاند از هرچه که داشتهام. دیگر نه تو را و نه من را دارم. در اتاق تنها نشستهام. اتاقی که چند ساعت پیش زیبا جلوه میکرد و حالا دیوارهایش بر سینهام فشار میاورند. دیگر اشک نمیریزیم. مینویسم. آنقدر مینویسم تا بازگردی. تو را و من را به من بازگردانی. در هیچ دنیایی نمیشود من مسئله مربوط به تو نباشم. من همواره در انتهای اسم تو میآیم. مینویسم تا نشانهای ظهور کند. در اتاق تنها نشستهام.
-