- پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰
- ۱۵:۴۰
من شبهای زیادی را به مدد قصه کوتاه کردهام. هر قصهای. یک عاشقانه که هر طور نگاهش کنی از من دور است، یک وضعیت خیالی اگر فلان کار را میکردم. یک وضعیت خیالیتر در آینده اگر فلان کار بکنم(که از قضا عملاً ناممکن هم هست.). شبها که خواب و خیال و درد و فکر را همزمان دارم باید کاری بکنم. کاری بکنم برای این منِ بیچاره و به قصه پناه میآورم. که بتوانم خودم را بکنم و ببرم یکجای دور. شاید هم نه خیلی دور، دور در حد یک جمله و یا دور در حد آنکه برگردم عقب و به آن سردسته ایل آریایی که نه شرق رفت و نه غرب و مستقیم حرکت رو به پایین را انتخاب کرد بگویم برادر قدمت را باید ۱۰ درجه زاویه بدهی و آن یکی راه را ادامه دهی. البته تا الان مشخص میشود که قصه را در ذهنم صرفاً دنبال نمیکنم. همیشه یکی از شخصیتهای اصلی در جسم من است با نام، فرهنگ، قیافه و حتّی جنس مخالف. هرچه باشد شب را کوتاه میکند و هرچیزی که به من کمک کند این ساعات مخوف را پشت سر بگذارم به روی دیده قبول میشود.
-