دوستش دارم. نمی‌دانم چرا امّا. شاید برای آنکه هیاهو را دوست ندارد. نه آنکه در هیاهو شرکت نکند، اتّفاقا خوب بلد است به زمزمه‌ها بپیوندد و خودش هم زمزمه‌گر خوبیست امّا همیشه سریع عمل می‌کند. دستش را می‌کند در آن کیف دوشی‌اش که همیشه روی شانه راستش قرار گرفته، آن کیف آبی سیر را می‌گویم، و کتابش راباز می‌کند. همان کتاب‌/کتاب‌هایی که روی جلدشان کاغذی چسبانده. اصلاً چرا اینقدر مخفی؟ چه می‌خواند مگر؟ شاید برای همین است که دوستش دارم. می‌گفتم. و بعد می‌نشیند یک گوشه، همانطور همیشگی. تکیه می‌دهد به یک دیوار، فرقی ندارد کدام دیوار، پاهایش را خم میکند، دستانش را ضربدری می‌کند و کتاب را در نزدیک‌ترین حالت به خودش میگیرد. چشمانش تند تند میان خطوط حرکت می‌کند، درحالیکه نوت‌ها هم در گوشش در حرکتند. چه گوش می دهد مگر؟ شاید برای همین است که دوستش دارم. و هر چندوقت یکبار اگر کسی رد بشود و این رد شدن چشمش را بگیرد، سرش را بالا می‌آورد. گاهی هم بدون رد شدن کسی سرک می‌کشد. شاید کسانی رد می‌شوند که من نمی‌بینم. شاید چشم‌هایش چیز‌هایی را می‌بینند که من نمی‌بینم و هیچ‌کس دیگر. شاید برای همین است که دوستش دارم. و اگر کسی نزدیکش شود، کتاب را به سینه‌اش می‌چسباند، انگار که کودک شیر‌خواره‌اش را، و پاسخ را می‌دهد.  البته اگر اینطور مواقع با او صحبت کنی کمی فرق دارد با وقتی که با او زمزمه کنی. نه آن زمزمه -که خدایا چقدر هوسش را دارم.- همان‌ها که اتّفاقا درش ماهر هم هست. انگار که اینطور مواقع هنوز از دنیای کتاب/کتاب‌ها بیرون نیامده و از یک درز کوچک میان دو در دارد به زور می‌شنود و هرچه که فهمیده را با فریاد جواب می‌دهد تا مطمئن شود صدایش می‌رسد. صدایش می‌رسد امّآ نامفهوم است، نه آنطور که زمزمه می‌کند. و بعد مدّتی گوش‌هایش زنگی را می‌شنوند که بقیه‌ی گوش‌ها نمی‌شنوند. ساعت خیالی‌اش را خاموش می‌کند و نشان را می‌گذارد میان صفحات، دوباره می‌گذاردش در آن کیف دوشی آبی سیرش، نفس عمیقی می‌کشد و نوت را از حرکت می‌ایستاند. بلند می‌شود و به هیاهو باز می‌گردد. شاید برای همین است که دوستش دارم.

-