این را می‌نویسم نه از این بابت که منتی بر سرت باشد، تنها می‌خواهم فکر دیگر نکنی.

می‌‌خواهم بدانی روز‌هایی که همدیگر را ملاقات می‌کنیم تنها سه-چهار ساعت از روزم را نمی‌گیری و بعد هرکس برود سراغ کارش. می‌خواهم بدانی از سه شب قبلش خوابم نمی‌برد. شب قبل ملاقاتمان میان لباس هایم می‌گردم. کدام رنگ را بیشتر دوست داری؟ نکند فکر کنی فلان رنگ به من نمی‌آید. یعنی متوجه خواهی شد که من آنقدر لباس‌های مختلف ندارم و باید هرچه می‌‌خواهم را در همین تعداد کم داشته باشم؟ بعد همه لباس‌ها را خوب خوب اتو می‌کنم. با آنکه قرارمان در خانه اینست که در ساعت پیک مصرف اینکار را نکنیم ولی اصلاً استرسم اجازه نمی‌دهد که بخواهم کاری اضافه بر ذوق را بگذارم برای روز دیدنت. بعد ماشینم را می‌برم و بنزین می‌زنم، حتی شده کمی تا نکند وسط راه بمانم و معطل شوی. لباس‌هایم را که گذاشتم در کمد، صد و ده یازده‌تا هشدار ساعت می‌گذارم با آنکه می‌دانم قرار نیست بخوابم. اگر هم بخوابم از سه ساعت قبل هر پنج دقیقه قرارست بپرم. صبح که با اضطراب و شوق از تخت بیرون می‌آیم، لباس‌هایم را با دقت تنم می‌کنم، بین دو عطری که دارم انتخاب می‌کنم که کدام را بزنم. تو از کدام خوشت می‌آید؟ چند نفس عمیق می‌کشم که لرزش دست‌هایم کم شود. و به سمتت راه می‌افتم. 

حالا از پیش تو برگشته‌ام. خودم را پرت می‌کنم در اتاقم و دفترم را باز می‌کنم. تمام اتفاقات و حرف‌هایی که بود را می‌نویسم. یکی برای آنکه تمام حرف‌هایم را تحلیل کنم که نکند چیزی گفته باشم که در پسند تو نباشد. و بعد برای آنکه حرف‌هایت و حرکاتت را مکتوب کنم تا از دست نروند. که تا ملاقات بعدیمان بخوانمشان و به یاد بیاورم و قلبم تندتر بزند. بعد چند ساعت تحلیل و بررسی رفتارم و سرزنش آینه برای چند جا که رفتارم از کنترلم خارج شد، حالا وقت آن‌ست که چشم‌های راببندم، روی تخت دراز بکشم و تمام عکس‌هایی که با چشم‌هایم از تو گرفتم را دوره کنم. همه را در اتاق ذهنم ظاهر می‌کنم، نزدیک می‌گیرمشان. دقیق نگاهشان می‌کنم. چقدر لباست بهت می‌امد! امروز خوشحال‌تر بودی‌ها! موهایت زیر نور روشن‌تر شده بود. چه خاطره بامزه‌ای تعریف کردی! و این ادامه دارد تا آن هنگام که خوابم ببرد. حالا دیگر می‌توانم با خیال راحت بخوابم و دوباره در خوابم تو را داشته باشم. اینبار کمی نزدیک‌تر، طبق استاندارد‌های ذهن خیال‌پرداز من.

-