تکرار لحظات درست مثل تصاویر.

-از کنار قطار رد می‌شوم. قطار حرکت می‌کند. هشدار زرد خطر افتادن را می‌بینم و فکر می‌کنم آنقدر زانوانم خسته هست که تا تابلوی خروج دوام نیاورم. چه میلی به پریدن!

-تلو تلو می‌خورم، چون پله‌ها برقی شده‌اند و سریع. ذهنم خسته‌ست و قدرت تجزیه و تحلیل سرعت را ندارد.

-ته قطار ایستاده بودم و به آن یکی انتها نگاه می‌کردم. حرکات منظم پیچ و خم راه و رد شدن هماهنگ نوشته‌ها روی صفحه‌های هر کوپه باعث شد ذهنم ادراک دو آیینه روبروی هم بکند. صحنه‌ای بی‌نهایت از یک صحنه. نفسم بند آمد، ماسک را پایین کشیدم و هیجانم مشخص شد. بقیه به انتهای قطار نگاه کردند، آیینه‌ها را ندیدند، سر تکان دادند، به گوشی‌هایشان از نو خیره شدند.

-قدم بعدی را که برداشتم فهمیدم همین راه را ۱۰ دقیقه پیش نیز پیموده‌ام امّا من به عقب برنگشته بودم. خیابان و ماشین‌ها تکرار شدند و در وجودم یک چیزی شکست و ریخت.

-چشمانم میان خطوط بیش از حد معمول پایین رفته و دست‌هایم صفحه را ورق زده و دوباره از ابتدا. چشمانم میان خطوط بیش از حد معمول پایین رفته و دست‌هایم صفحه را ورق زده و دوباره از ابتدا.

-سرعت روی هشتاد و چشمانم خیره شد. به تقاطع نزدیک می‌شدم، میدانستم باید سرعتم را کم کنم، باید راهنما بزنم، باید دنده را سنگین کنم. به سمت چپ نگاه کنم و بپیچم. همه را می‌دانستم امّا خیره شده بودم. کاری نمی‌کردم چون خیرگی مانند بختک روی چشم‌هایم افتاده بود.

-کتاب را نشانی‌هاست که بدان نشانی‌ها بتوان دانست نیکو و زشت.

-گرمای شمع به موهام می‌خوره و بعد پیشونیم رو داغ می‌کنه. احتمالاً زیاد از حد نزدیک شعله شده‌ام امّا عادت می‌کنم، نه؟ درست مثل دیشب که انگشتم را بردم روی شعله. عادت کردم. همه چیز بحث عادت است. نه؟ تکرار دوباره صحنه‌ها. دوباره و دوباره.

-