- جمعه ۲۱ خرداد ۰۰
- ۲۳:۱۸
- ۱ نظر
''روبروی آینه ایستادهام. تصویرت در آیینه افتاده و نگاهم میکنی. به چشمان انعکاست نگاه میکنم. میترسم برگردم و نباشی. میترسم تنها تصویرت بهرهام باشد.''
با من چه کردهای؟ نمیدانم. هر آنچه اتفاق میافتد، هر که از کنارم رد میشود، هر آنچه که تجربه میکنم یک قدم از تو پایینتر است. هرچیزی کیفیتش از آنچه تو فرصت تجربهاش را به من دادهای کمتر است. تو آن بالا، در تخت ذهنم نشستهای و به هرچیز غیر خودت اجازه خودنمایی نمیدهی. کیستی؟ کیستی که اینطور دردمند محک توام؟ چطور اینهمه وسیع من را در خود کشیده و حل کردهای؟ چطور اینهمه مزج تو شدهام؟ قلمم به هیچ چیز غیر تو باز نمیشود، بالابلند، عشوهگرِ نقشبازِ فاتحِ من!
-