امشب یکی از بهترین حس‌های شبانه را تجربه کردم. ساعت ۱۲ از عطیه پرسیدم می‌تواند صحبت کند یا نه؟ برایش موضوع پارک را تعریف کردم و گفتم دلم نیست برویم آنجا. قرارمان شد شهرکتاب پاسداران، ساعت ۴. بعد شروع کردیم حرف زدن. از در و دیوار گفتیم. عطیه‌ی امشب نزدیک بود. امشب حس‌های عطیه را در نقطه‌ای از زمان حس کرده بودم. حرف‌هایش را می‌فهمیدم. متوجه نتیجه‌های فرا‌زمینی که مدت‌ها بود از همه پنهانشان می‌کردم می‌شد و حسشان کرده بود. می‌دانست چشم‌های فلانی از وقتی عوض شده بدجنس شده‌اند و می‌فهمید چه می‌گویم. وقتی گفت می‌خواهم بعضی محبت‌هایم را از فلانی دیگر پس بگیرم می‌فهمیدم چه می‌گوید. با آرام‌ترین تن صدا در مملوء شب درباره عجیب بودن حرف می‌زدیم. که چقدر فرهنگ به ما سخت و آسان گذشت، که چقدر چیز‌هایی در مغزمان فرو شد که حقمان نبود. امشب عطیه را می‌دانستم. وسط‌هایش گریه‌ام گرفت و می‌دانست. شب‌های زیادی بود که بوی قاصدک را گم کرده بودم. امشب شاید نه به شدت آن شب تابستانی سال‌ها قبل، ولی به حد قابل قبولی حسش کردم. ‘سال‌ها بود تشنه این صحبت طولانی بودم’ و حالا در امن‌ترین شرایط ذهنی‌ام. خوب شد. فردا بیشتر صحبت می‌کنیم. خوب می‌شود. خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود.

-