رستم افغانستانی است و ۱۷ ساله. قدی نسبتاً کوتاه و پوستی گندمی دارد. موهایش را روی پیشانی‌اش می‌ریزد. دوسال پیش با زور و زحمت از مرز خراسان جنوبی وارد ایران شد. غیر قانونی همراه دایی‌اش در یک ساختمان نیمه‌کاره حوالی منطقه ۴ تهران کار می‌کند. از صاحب‌کارش شنیدم پسر بچه فرزی است و یکبار که از نزدیک دیدمش خیلی ساکت بود. هم‌صحبتش نشد که بشوم ولی احتمالاً به خاطر شرایط زندگی‌اش خجالتی هم باشد. دست‌هایش زمخت شده ولی چشم‌هایش برق می‌زند و به هرچیز کمی بامزه‌ای زیر‌لب می‌خندد. احتمالاً در آن دوران که در وطنش زندگی می‌کرده بچه‌ی شوخی بوده. سواد ندارد ولی می‌دانم از دایی‌اش خواسته که سواد بیاموزد و صاحب‌کارش هم کتاب‌های اول دبستان را برایش از یک جا جور کرد. صاحب‌کارش هم آدم بدی نیست ولی توقع دارد وقتی به او پول می‌دهد در ازایش کارش را درست انجام دهد و گاهی دادی سرش می‌کشد. شاید اگر همین تربیت شدن را در حق یک ۱۷ساله ایرانی می‌دیدم خیلی هم از این حرکت مشعوف می‌شدم. ولی امروز شنیدم که رستم وسط روز بدون هماهنگی با صاحب‌کارش رفته و در کوچه‌ای فوتبال بازی می‌کرده. ایرانی‌ها که در بازی راهش نمی‌دهند پس احتمالاً کمی دور شده تا در محل تجمع هم‌وطنانش حضور پیدا کند. وقتی صاحب‌کارش زنگ می‌زند سراسیمه می‌شود و داد و فریادی صورت می‌گیرد که چرا باز به من نگفتی و رفتی؟ رستم به محل کارش برمی‌گردد و هیچ‌چیز نمی‌شود ولی این کودکی لای گچ و سیمان و خاک می‌ماند و در نقطه‌ای از زمان بریده می‌شود. 
چند وقت است خبر مرگ سیاه‌پوست آمریکایی شده ترند اول جهانی ولی کسی باخبر نمی‌شود در حوالی استان‌های شرقی ما، جایی که افغانستانی‌ها از وطنشان به یک کشتارگاه پناه می‌آورند، یک ماشین در اثر سلسه اتفاقاتی منفجر می‌شود و تابعین افغانستان در صندوق عقبش می‌سوزند. اعتراض برای سیاه‌پوست آمریکایی خوب است. هیچ‌چیزش اشکال ندارد ولی این موضوع که هرمسئله‌‌ی مربوط به جهان غرب به سمع و نظر همه می‌رسد و رسیدگی می‌شود اما وقتی همان مشکلات در خاک شرق باشد یک مشکل دون‌پایه دیگر می‌شود که در اختلاس و آزادی‌بیان نمادین و درد این روز‌ها گم می‌شود قلبم به درد می‌اید.
من کسی نیستم جز یک دختر شرقی که هیچ کدام از این مشکلات را درک نمی‌کند.

-