- شنبه ۶ شهریور ۰۰
- ۱۶:۳۵
شاید امروز خیلی حالم خوب نبود و هنوز هم عالی نیستم. عجله داشتم، این آقا که اومده بود خط خیلی از خودراضی بود و از خودراضیها خوشم نمیاد، هیچکس نتونست من رو تا مترو برسونه، نمی دونم اصلاً کسی میدونه من فردا نمیرم مدرسه یا نه، نمیدونم چرا مدرسه اقدام درست حسابی نمیکنه برای واکسن، یهو جلسه میذارن بدون اینکه از قبل هماهنگ کنن، هنوز آمادگی دوباره پشتیبان شدن رو نداشتم و هزارتا نگرانی دیگه. الان هم اونقدر آروم نیستم که بخوام چیزی بنویسم امّا میخوام بنویسم.
امروز خط به طرز عجیبی خلوت بود. من بودم، استاد بود و مازندرانی. بعد از اینکه مشقم رو دید استاد، براش یه غزل خوندم. یکم از شعر حرف زدیم تا اینکه یه نقل قول تقریباً اینطور داشت استاد. شاید کامل نباشه و اینور اونور داشته باشه امّا مضمون همین بود:
«من واقعاً امیدوارم شما عشق رو تو زندگیتون تجربه کنید. نه عشق آسمانیها، عشق زمینی. اون وقته که میشه این شعرهای حافظ رو درک کرد. من وقتی ۱۴-۱۵ سالم بود عشق رو تجربه کردم. حالا من یه نوجوون نجیب که تا سالها این راز رو تو دلم نگه داشتم و آخرش هم به چیزی که میخواستم نرسیدم. اصلاً اصلش نرسیدنه وگرنه رسیدن باعث میشه اون آتش خاموش بشه. بعدها ممکنه دوباره به هر دری بزنید تا اون حس رو پیدا کنید امّا دیگه هیچچیز اون حس اوّل نمیشه. از ته قلبم امیدوارم عشق رو تجربه کنید که این شعرها رو بفهمید.»
-