با خودم فکر می‌کردم که آیا من می‌توانم بازگردم به همانی که بودم؟ من در بود و نبود تو تلخی‌‌هایی را تحمل کردم، شیرینی‌هایی را چشیدم که فکر می‌کنم هیچ‌ گاه نتوانم به قبل تو بازگردم. انتظار برای تو من را به زمین می‌کشاند. من در میان وجودم سوزشی را حس می‌کردم که تنها تو می‌توانستی ایجادش کنی. هنوز برای تو دلتنگی می‌کنم و هنوز از نشانه‌هایت سرباز می‌زنم. تا مدّت‌ها انکار می‌کردم اما این چیز‌ها برای آدم‌های دیگر بود. من آنقدر با خودم صادقانه رفتار می‌کنم که انکار و غیره بر من پاسخگو نبوده و نیست. حالا برایم روشن است که تو مفهومی جدا بودی از فکری که در سر من از تو بود. راستش یک‌ چیز‌هایی هم با همان فکرت ادامه پیدا کرده و نمی‌خواهم خیلی هم مبارزه بکنم برای برهم زدنش. حرف خاص دیگری ندارم که بزنم. تنها دوست داشتم بنویسم که اگر روزی بخواهم در خیابان آشنایی ببینم تو در اول صف اولویت نیستی. میانه هم نیستی راستش را بگویم. شاید هم اگر تو را ببینم با تو برخورد بدی بکنم اما هنوز در ذهنم تو را دوست داشته باشم.

-