- يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰
- ۲۱:۲۵
صدای موسیقی بلند است. از بلندی به پایین میپرم و روی نوک پایم میچرخم و میچرخم و دوباره میروم روی بلندی. روبروی آینه، روبروی آن جمعیت نظارهگر دستهایم بلند شده و سرم به میانشان خم میشود. انحنای موسیقی و دستها همزمان میشوند. و بعد از حجم نور کاسته میشود. شعلهای روشن میکنم و درهم میبافم. ورقها را به سینه میفشارم. بوی شعله میدهند. دوباره میایستم و میچرخم و میچرخم. عبادت کنان و در خود فرو رفته. جمعیت نظاره با هر چرخش کم میشوند. میدانستم با سکون بیشتر مشاعر، جمعیت نیز به تدریج کم و کمتر میشوند. هر چرخش قدمی به واقعیت نزدیکم میکند. صدایی از بیرون میآید. هراسانگیز و ترسناک. میخواهم تمامش کنم، حالا.
-