راستش امشب واقعاً حوصله نوشتن ندارم امّا نمی‌خوام بعداً به خودم بگم: «وا! چرا ننوشتی؟» پس می‌نویسم.

حدود یک ماه پیش قرار شد به کارکنان مدارس واکسن بزنن. هر مدرسه‌ای همه کارکنانش رو داد به جز فرهنگ. فرهنگی که اگر شر نرسونه، خیری نمی‌رسونه. من به شدت عصبانی و پیگیر هر روز به مظفری و حاج‌ خانم پیام می‌دادم. امّا مطمئن بودم هیچ کاری نخواهند کرد. گفتم مدرسه نمیام تا متوجه بشن باید کاری بکنن. البته حاج خانم واقعاً از دستم ناراحت بود ولی خب. نمی‌تونم همه رو کنترل کنم که. واقعاً عصبانی و ناراحت بودم. یک ماه گذشت و مدرسه هیچ کاری نکرد تا پریروز. پریروز خانم مظفری گفت مثل اینکه یه نفر با معرفی‌نامه رفته خیابان جشنواره و اونجا بهش واکسن زدن. من بالاخره خوشحال شدم. گفتم چهارشنبه صبح می‌رم معرفی‌نامه می‌گیرم و هرجوری هست واکسن می‌زنم. بابا این وسط گفت:«تو که به حرفم گوش نمی‌کنی، واکسن نزن ولی.» و من که می‌دونم این  نباید کلاً خیلی ناراحت بشم در کمال تعجب ناراحت شدم و به جای ایگنور کردن سعی کردم جواب بدم. گفتم:«بابا جان کار من، تحصیل من و شهروندیم همه به کارت واکسنه.» البته می‌خواستم این جمله رو بگم. تا گفتم: «کار من...» بابا قیافه «نه بابا» رو به خودش گرفت. آره خیلی جالبه این کار. من واقعاً به عنوان یه زن خیلی خوشحال می‌شم از این ایمپرشن. مهم نیست. به هر حال دیشب ناگهان برای دانشجو‌های دانشگاه تهران واکسن زدن باز شد و من سریع ثبت نام کردم. حالا اینکه چرا فقط تهران بماند. افتادم ۴:۳۰ بوستان گفتگو امّا صبح رفتم با مامان الزهرا و واکسنم رو زدم. شلوغ بود و همه غر می‌زدن. یه جمعیت که حدود دو تن نفری تنفر حمل می‌کردیم. زیبا نیست این صحنه ها الکساندر؟ الحق که چرا. خلاصه این واکسن سینوفارم بالاخره زده شد و تمام. حالا هم که خیلی مورد قبول واقع نشده سینوفارم ولی به درک. همین بود هر چیزی که می‌تونستم به دست بیارم اینجا. دستم درد می‌کرد امّا الان خوبه. البته که حنانه ۳۰ بار زد به دستم چون حواسش نبود و درد هم نگرفت امّا به شوخی دیوونه‌ش کردم. حالا تمام خانواده‌ام یه دز واکسن رو زدن و انشالله تا ماه آینده اگر خدا بخواد هر دو دز رو زدیم. این هم از ماجرای واکسن و اعصاب خوردی‌هایی که این فرهنگ و کشور و کرونا برای من درست کرد.

-