- دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰
- ۱۳:۲۹
بلندیهای بادگیر واقعاً کتاب مورد علاقه منه. احساسی که از شخصیتهای کتاب بهم دست میده اونقدر ضد و نقیضه که گیجم میکنه و علاقهام هربار بیشتر و بیشتر میشه. هیث کلیفی که هر بار با خوندن «خبر مرگ آقای هیت کلیف بهتون نرسیده؟» خوشحال میشم و سریع احساس غم و اندوه بهم دست میده. هربار از خوندن صحنهی مرگش میترسم و باز هم ناراحت میشم. از هیرتن که حرصم میگیره امّا احساساتی که بدون حرف زدن نشون میده منو مجذوب میکنه. وقتی سرش رو میندازه پایین و از اینکه کاترین گونهاش رو بوسیده سرخ میشه، از اینکه سعی میکنه سر در عمارت رو بخونه درحالیکه دقیقاً اسم خودش نوشته شده، از اینکه اینقدر خجالتیه و حسی که نسبت به هیث کلیف داره رو با تمام اشتباهاتش نمیتونه کنار بذاره، همه و همه اون حس اوّلیه رو از بین میبره. درست برعکس اون که هر دو کاترینها که اینقدر رفتارهای متفاوت و در عین حال شبیه به همدیگهای دارن من رو شگفتزده میکنن، آدمی مثل لینتون باعث میشه بخوام سرم رو به دیوار بکوبم و از خودم بپرسم چطور پسر ایزابلا که از دست هیث کلیف فرار میکنه و میره تو غربت زندگی میکنه و هیث کلیف که مشخصه چجور آدمیه همچین موجود بیمصرف و تنآسا و بدبختی میشه؟ برای تنهایی ادگار هم حتّی بعد مرگش دلسوزی میکنم. طوری که روح هیثکلیف و کاترین همیشه باهم شبهای بارونی رو پرسه میزنن و ادگار تنها به زندگی بعد مرگش ادامه میده درحالیکه لیاقت تمام محبت کاترین رو داره، دنیا و آخرت. و در آخر الن دین عزیز. نلی عجیبی که من رو یاد بیهقی میندازه. طوری که خاطرات رو ریز به ریز تعریف میکنه و همیشه به عنوان یه راوی واقعی تو تک تک صحنهها حضور عمدتاً بیتاثیر داره. یه شنوندهی تمام عیار و یه نقال حرفهای. طوری که نه از بودنش رو صحنه خسته میشی نه از شنیدن اون اتفاقات. طوری که حضورش تقریباً تو تمام صحنههای کتاب طاقتفرسا و اذیتکننده نیست که هیچ، خوشحال کننده و گرمابخش هم هست. اونقدر این نقل داستان عمیقه که وقتی متن برمیگرده به سال ۱۸۰۱ و میبینم که آقای لاکوود مریضی داره به الن دینی که حالا پیر شده و داره چیزی میبافه گوش میده انگار تازه یادم میوفته الان هیجده سال پیش نیست و تو تپههای سبز بین گرینج و وودرینگهایتز گردش نمیکنم، بلکه تو گوشه گرم یکی از اتاق های گرینج نشستم و جز ما سه نفر کسی تو اتاق نیست.
خوندن بلندیهای بادگیر من رو خوشحال و ناراحت میکنه و فکر میکنم بار دیگه که این کتاب رو بخونم چند سالی از حالا گذشته. برای منی که دوباره داره این شاهکار رو میخونه، امیدوارم با شنیدن این موسیقی دوباره یاد حالت موقع خوندن بشی امّا حسرت چیزی رو نخوری.
-