به یک بیزاری وسیع دچار شدم. احساسی که قبلاً هیچ‌وقت درگیرش نبودم. صداهای اطرافم اذیتم می‌کنن، صدای تلوزیون، صدای موسیقی تو گوشم، صدای آدم‌ها. برنامه ریزی اذیتم می‌کنه، دونستن کار‌های فردا و پس‌فردا و پس اون فردا. آدم‌های اطرافم و رفتارشون اذیتم می‌کنن، زیاد صحبت می‌کنن، کم صحبت می‌کنن، غر می‌زنن، نمی‌دونن. شغلم اذیتم می‌کنه، خب من چکار می‌تونم برات بکنم وقتی امروز کم درس خوندی یا فلان روز نتونستی فلان تست رو بزنی؟ تحصیلم اذیتم می‌کنه، دانشگاه تهران، آدم‌های دانشکده، خاله زنک‌ بازی که از سر اتفاق اسمش انجمن علمیه، این ۴ سالی که قراره طول بکشه. تلاش‌هام اذیتم می‌کنن، چرا به نتیجه نمی‌رسه؟ چرا وقت نتیجه رسیدن نمی‌شه؟ سرگرمی‌هام اذیتم می‌کنن، چرا خط دیگه آرامش نمی‌ده بهم؟ چرا گیتار انگار از سر زوره؟ چرا دیگه فردوسی قلبم رو نمی‌گیره تو دستش و فشار بده؟ چرا ورزش‌ کردنم حالم رو خوب نمی‌کنه؟ چرا کتاب‌ها برام نقطه امن روز نیستن؟ چرا ویراستاری برام دیگه جذاب نیست؟ زمان اذیتم می‌کنه، طول کشیدن، طولانی شدن، کش اومدن، زنده زنده دفن شدن تو زمان.
هر چیزی رو نگاه می‌کنم اذیتم می‌کنه. باید شاکر هم باشم چون خیلی چیز‌ها هست که از سر اتفاق اطرافیان خیلی بهم می‌گن چه خاصه که دارمشون. خودم می‌دونم امّا کو لذت؟ چند وقته لذت نبردم؟ چند وقته از صحبت کسی لذت نبردم؟ چند وقته از شنیدن یه آهنگ مو به تنم سیخ نشده؟ چند وقته هیجان نداشتم؟ چند وقته یک شعر خوب نخوندم؟ چند وقته یک آدم متفاوت ندیدم؟ چند وقته یک اتفاق خیلی عالی برام نیوفتاده؟ خودم می‌دونم چقدر چیز‌ها هست برای شکر امّا کو لذت؟ کو؟ چرا نمی‌تونم لذت ببرم؟ چرا دلم خوش نمی‌شه؟ چرا باید بچرخم دور خودم، بچرخم دور خودم، بچرخم دور خودم. چرا باید سرگیجه داشته باشم؟ هجده سالگی و نوزده سالگیم معجونی از بیزاری و اذیت بود. معذب بودم این دو سال. سال بعد هم همینم؟ نمی‌دونم. تا آخر عمرم همینم؟ نمی‌دونم. کاش یک‌چیز لذت بخش اتفاق بیوفته. قلبم بلرزه، از ته دل بخندم، لبخند واقعی بزنم، از سر شوق کسی رو بغل کنم، یک صحبت طولانی داشته باشم، یک نفر خوب رو تو کافه ببینم، یک ویس دریافت کنم که هزار بار گوشش بدم، یه کتاب زیبا به دستم برسه، یه بیرون رفتن لذت‌بخش داشته باشم، یه هیجان خوب بهم وارد بشه. کاش زندگی دوباره به جریان بیوفته تا بتونم از چیز‌هایی که دارم لذت ببرم.

-