- يكشنبه ۲۸ شهریور ۰۰
- ۲۳:۱۰
-بار مسئولیت رو حس میکنم امّا نمیدونم کدوم مسئولیت.
-امروز هیچ کاری نکردم. دقیقاً هیچکاری. فقط پیش مشاور رفتم، کلاس زبان شرکت کردم و بقیهش رو پیش مهمونها بودم.
-خدا کنه برسم اون همه آهنگ رو حفظ کنم. اصلاً نمیدونم با جینگل بلز باید چه کنم.
-یه مدت طولانیه حس میکنم کازینم گیه. و واقعاً حسم قویه در این مورد خاص. البته نه که اهمیتی بدم یا نظرم نسبت بهش تغییر کنه. ولی خب یه چیزی تو چشمم داره آلارم میده.
-امروز قبل رفتن پیش مشاور اینطور بودم که خب من چی بگم این جلسه؟ بعد رفتم و حرف زدم. یو نو؟ فقط حرف زدم. از حسهای پیش پا افتاده تعریف کردم و فکر میکنم خوب بود. نیاز داشتم فقط حرف بزنم. همونطور که نیاز دارم یکبار هم فقط گوش بدم.
-هی دوست دارم بدونم این آشنا که وبلاگم رو پیدا کرده کیه بعد میگم خب، هرکسی باشه. چه فرقی داره؟ بخون، اشکالی نداره. امّا خیلی جدی نگیر. حرف که تو دهنم میاد روش فکر نمیشه، فقط تایپ میکنم. اصلاً اینجا برای اینه که تو زندگی واقعی چرت و پرت نگم. برای همین هم اول وبلاگ بزرگ نوشتم خوش اومدی به «واقعیت من».
-من اگر دچار مرض عشق نشم، شاید بتونم به هدفهام برسم. بعداً وقت عاشقی هست انشالله.
-امروز تا رفتم تو اتاق مشاور گفتم درد بیدردیه دیگه. بعد نشستیم باهم به درد بی دردیم خندیدیم و بعد حرف زدیم.
-غلط بکنم پام رو دوباره بذارم اینستاگرام. چقدر یه اپ میتونه بدی تو خودش جا بده که اینقدر سیاه و تیره بشم با ۱یک ساعت بودن توش؟ به زور حالم رو خوب کردم به خدا!
-