- شنبه ۱۰ مهر ۰۰
- ۲۰:۴۲
امروز وقتی رسیدم خونه خسته بود اونقدر خسته که از ساعت پنج عصره دلم میخواد شب بشه و بخوابم. امّا این خستگی باعث یکسری حسها درونم میشه. نه فقط همین حس، وقتی که از خستگی التماس بدنم رو برای خواب میشنوم، وقتی اون روز از شدت سرما نمیتونستم وایسم امّا صبر کردم تا وقتی نفسم بالا نیاد، وقتی حس کردم خون تو رگهام آرومتر و آرومتر رد میشه، وقتی از شدت و زیادی ورزش نمیتونستم پلک بزنم امّا ادامه دادم، وقتی استرس باعث شده بود دستام بلرزه و نفسم تنگ بشه، وقتی از شدت خوابالودگی نمیتونستم چشمام رو کامل باز نگه دارم امّا بیشتر و بیشتر درس خوندم. یکسری حس غریب که باعث میشن حس کنم زندهام، هنوز. شبیه افکار مازوخیستی امّا تو وجود من، تو نوشته من، تو دنیای من صرفاً یکسری تداوم که باعث میشه یه حس خیلی قوی درونم به وجود بیاد. مثل وقتی که از شدت خنده اشکم میاد. حسهایی که می دونم منتهای انرژی انسانی من رو نشون میدن.
-