قطار مترو بالاخره می‌رسد. کلاه خیالیت را برمیداری، دستت را به نشانه «بفرمایید»های مجلل فرانسوی‌ها تکان می‌دهی و می‌گویی:

-Après vous mademoiselle.

دامن خیالیم را بالا می‌گیرم و می‌گویم:

-Monsieur!

وارد که می‌شویم، تکیه میدهم به شیشه کنار صندلی‌ها و تو دستت را از بالای سرم رد می‌کنی و تکیه‌اش میدهی. خنده‌ام می‌گیرد وقتی نگاه‌های خیره را می‌بینم. نگاه خیره تو را هم می‌بینم. سرم را به طرفت برمی‌گردانم. حالا کاملاً به سمت من ایستاده‌ای. با لحنی معنادار و آرام می‌گویم:

-Ne me regarde pas comme ça.

در جوابم و همانطور خیره زمزمه می‌کنی:

-Tu es ma personne.

خنده‌ام لبخندی می‌شود. شیرینی‌ات می‌نشیند ته دلم. نگاهم را از تو می‌گیرم و به روبرویی بی‌هدف چشم می‌دوزم. همچنان لبخند می‌زنم و تو همچنان نگاهم می‌کنی. زیر لب می‌گویم:

-Toi aussi, fou!

و تکیه‌ام را از شیشه می‌دهم به تنت. بقیه همچنان خیره‌اند. بعضی با لبخند، بعضی نه.

-