I still feel lonely in his company. I think I'm addicted to certain kind of sadness.

برایم سخت شده نوشتن. هر روز آنقدر خسته‌ام که وقتی یادم می‌افتد باید روزانه بنویسم یک آه سرد از دلم بیرون می‌آید. «که اگر من خودم را مجبورم نمی‌کردم... .» حالا که یکشنبه تعطیل دارد می‌آید همه کارهایم را گذاشته‌ام برای همان روز. انگار نه انگار که باید بفهمم حدی انرژی دارم. البته حکومتی در مغزم به راه است و مجلس سنایش هشتاد درصد دست طرحواره‌ سخت‌کوششی‌هاست و این نوعی رضایت برایم ایجاد می‌کند. نمی‌گویم به تفریح نیاز ندارم امّا دلم راضی نمی‌شود یک تفریح برای خودم دست و پا کنم. شاید هم منتظر یک تفریحم که واقعاً حس کنم: زنده‌ام. بیشتر زندگی را در نوعی بیهوش شدن از خستگی و درد و احساسات شدید می‌بینم. چند روز پیش هم که یکیکی از تفریحات ۱۴ سالگی‌ام را پیدا کردم و وقتم را برایش بسیاری گذاشتم، نه از این بود که واقعاً حس می‌کنم این خوب است. من را یاد نوجوانی‌ام می‌انداخت و آن زمان هم زنده بودم، نوعی دیگر. گاه گاه نیز حسودی‌ام می‌شود. جنسش از همان حسودی است که می‌گفتم: «به همه آدم‌هایی که دبیر عربی مهربانی دارند امّا همچنان درصدشان بالاست حسودی‌ام می‌شود.» می‌خواهم سطح زندگی خوبی داشته باشم امّا به همه آنان که بدون تلاش همه آنچه را من برایش دست و پا می‌زنم را از ابتدا داشته‌اند حسودی‌ام می‌شود. البته قبول دارم چیزی که دارم به دست می‌آورم یک نوع قتل و رشد است. تناقضی بزرگ که باعث می‌شود بزرگ شوم. نمی‌دانم دارم خودم را درست بزرگ می‌کنم یا نه امّا حالا این تنها چیزی است که به ذهن ۱۹ ساله‌ام می‌رسد. حالا هم خسته‌ام و باید زودتر بخوابم. روزانه‌ هم ننوشته‌ام. آه!

-