یک هفته پیش همین روز وقتی رسیدم خونه دیدم رمانم تو کیفم نیست. به اطراف نگاه کردم و همه‌ جا رو گشتم. خبری نبود. به کسایی که می‌رفتن مدرسه سپردم اگر یه کتاب دیدن که روش عکس یه مرد داره بهم بگن. هیچ کس ندیده بودش و واقعاً حس می‌کردم یه قسمت از قلبم خالی شده. آهنگ مخصوص اون رمان رو می‌زدم بره که یه وقت گوش ندم و ناراحت بشم. امروز که رفتم مدرسه خودم شروع کردم به دنبالش گشتن. تقریباً ناامید شده بودم که خانم میم کمکم کرد و گفت: «اینه؟» حس کردم خون دوباره تو رگ‌هام جریان داره. یه نفس عمیق کشیدم، گرفتمش و چسبوندمش به سینه‌م. لحظه عجیبی بود. فکر می‌کنم مدت‌ها بود به جز مادر و پدرم کسی نبود که بخوام اینطور بغلش بکنم و از دیدنش خوشحال بشم.

-