الکساندر عزیزم! این روز‌ها نمی‌دانم روز‌های خوبی را می‌گذرانم یا نه. می‌دانم از خودم کار می‌کشم امّا در ذهنم می‌گویم اگر حالا نه پس کی؟ و بعد می‌گویم این سن، همان وقتی است که باید تفریح کنم امّا واقعاً نه وقتش را دارم و نه حوصله‌اش را. در مغزم چیز‌های زیادی می‌گذشت و حالا فکر می‌کنم کمتر شده. البته می‌دانم به خاطر کوچک و کوچک‌تر شدن دایره ارتباطاتم این قسم مسائل اتفاق می‌افتد امّا من فقط نمی‌توانم به اندازه‌ای که بقیه می خواهند حرف بزنم و حضور داشته باشم. حالا منزوی‌تر شده‌ام و فکر می‌کنم مدت طولانی شده که به کسی درد دل نگفته‌ام. لزومی هم نمی‌بینم. چه بگویم؟ من که حتّی نمی‌دانم این‌ها درد است یا نه. اصلاً دارم سختی می‌کشم یا سختی‌ها مانده؟ شاید این‌ها روز‌های خوش است. اعتراضی هم ندارم. نه بد می‌گذرد و نه خوش. می‌گذرد امّا حداقلش بیهوده نیست یا شاید فکر می‌کنم که بیهوده نیست. چند روز پیش خواستم خودم را توجیه کنم که این همه دور خودم می‌چرخم برای آن است که دارم آن را پیدا می‌کنم که دیگر نخواهم ازش جدا شوم. شاید هم درست می‌گویم شاید هم نه. دوست ندارم زمان را به جلوم بزنم امّا دوست دارم بدانم نتیجه‌اش خوب شده یا نه. خب، از این الهامات که خبری نیست. باید پیش رفت. آنقدر پیش رفت تا به چیزی رسید. خوب یا بدش بعداً تعیین می‌شود.

-