-شب‌هایی که بابا میگرنش می‌گیره خسته‌ام. نمی‌خوام درد بکشه. درد نشانی از حیاته امّا دردش زیاده. نمی‌خوام.

-امروز یکی از سخت‌ترین روز‌هام تو مدرسه بود. پیش دانشگاهی رو بردیم جای اصلیش. به قول شریقی «هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...». امّا روز اوّل کلاً باید اسکیپ شه و از روز دوم همه چیز شروع شه. چرا؟ هه سیم‌های کامپیوتر از رو بسته شده بود، اینترنت راه نیوفته بود، کیبورد کار نمی‌کرد، بچه‌ها زیاد بودن و جا کم، حاج خانم از صبح هیچ کاری نمی‌کرد و فقط پشت تلفن می‌گفت فلان کار رو کردم و فلان در حالی که جلوم چشمش همۀ اون کارها رو من انجام می‌دادم. حرص هم خوردم. سه بار تا پایه رفتم و کیبورد اوردم و به هر شش تا پورت یو اس بی وصل کردم و کار نکرد. خانم ز. اومد، یو اس بی رو کرد تو اوّلین پورت و کار کرد. می‌خواستم کیبورد رو بزنم تو سرم. از اینکه مجبورم با این سیستم‌های قدیمی کار کنم خسته‌ام. البته خنده هم داشت. حاج خانم پشت تلفن بود و می‌گفت: آقای م. و فلانی و فلانی رو یه نیمکت نشستن و من جداً از تصور این که آقای م. بخواد با اون دو تا فلانی پشت یه نیکمت بشینه و درس بده خندم گرفته بود.

-یکی از زیرگروه‌هام، ز.، خیلی با من جوره و من هم دوستش دارم. این پایه می‌دونن من دایرکشنر بودم و امروز یکیشون اومد خودش رو معرفی کنه (چون بچه‌ها فهمیدن من اسم‌هاشون رو بلد نیستم.) و دست داد و گفت دایرکشنره. یه نگاه خیلی معنی دار به ز. انداختم چون واقعاً نمی‌خوام خیلی معلم نباشم. البته واقعاً رعایت می‌کنم. امروز سر آزمون تو دهن هم نشسته بودن و گفتم: «از من نشنیده بگیرین و بسیار ازتون عذر می‌خوام که این رو می‌گم امّا روز کنکور اینقدر به هم نزدیک نیستین پس رعایت بکنید.» بعدش هم هی عذرخواهی کردم. یه جا هم هی حرف می‌زدن و داشت دیر می‌شد. یکم صدام رو بلند کردم چون واقعاً صدام نمی‌رسید و از روی عصبانیت نبود. امّا بعد درجا عذرخواهی کردم و گفتم که چقدر از این کار بدم میاد. شبیه امامی شدم.:)

-همین ز. خیلی خسته بود امروز و یه درسش رو هم نرسید بزنه سر آزمون. تهش که همه رفته بودن از کلاس بیرون عصبانی بود. بغلش کردم‌. تو برنامه‌ش هم نوشتم: «آخر سرِ تلاش بی‌نتیجه نیست. هیچ وقت نبوده.» و خب آره. واقعاً همینه. و فکر می‌کنم یه پشتیبان برای همین چیزها باید باشه. برنامه رو که عجالتاً همه می‌نویسن.

-بالاخره من و ع. همدیگرو دیدیم و فکر می‌کنم دلم برای دیدنش تنگ شده بود. حرف آنچنان نداشتیم در حدی که یک ساعت کافی بود. نه اینکه کافی باشه، امّا حرف‌هامون تموم شد. من که خبر خاصی ندارم. اون خبر خاص داشت و گفت و یه جاهایی قلبم گرفت. ولی خوب بود دیدنش. آقای فروشنده هم خیلی مهربان بود امّا سکسیت بود. پیکسل سوپرمن رو به ع. نشون دادم و ع. گفت: «نه. بذار سر جاش.» چون خب دارم عینش رو. آقای فروشنده گفت: «بچه رو ناراحت کردی.» ع. توضیح داد. امّا آقای فروشنده گفت: «شما اخلاقیات پسرونه داری؟» و واقعاً می‌خواستم دعوا کنم. گفتم: «خیر. من کاملاً دخترم. چه ربطی به اخلاقیان پسرونه داره؟» و خب آقای فروشنده فهمید که اشتباه کرده. خیر مردمان سکسیت! دی سی و مارول برای فقط پسرها ساخته نشده. لاک رو فقط دختر‌ها نمی‌زنن. موهاتون میشه بلند باشه یا کوتاه. هرجور که بیشتر می‌پسندین. فقط دختر بچه‌ها عروسک بازی نمی‌کنن. هزار مثال دیگه. البته این رو هم حذف نمی‌کنم. ع. گفت: «کی حساب کنه؟» و آقای فروشنده گفت کارت‌هاتون رو بدین و من شانسی یه دونه انتخاب می‌کنم. بامزه بود.

-من ممکنه چهل و شش دقیقه تو ترافیک بمونم امّا سی و دو بار Stud گوش می‌دم و اون داستانی که خودم براش ساختم رو تو ذهنم بیشتر پرورش می‌دم. تا اون موقعی که یه داستان بی‌نقص بشه. فکر نکنم بخوام داستان رو هیچ وقت از ذهنم بیرون بکشم. جاش همونجا خوبه. جایی که بعداً فراموشم بشه. شاید هم نسخه انگلیسیش رو نوشتم. اینطوری یکم دورتره. برای یکی دیگه هم یکبار نوشتم. دوستش دارم. شاید. بعداً. 

-