- يكشنبه ۸ اسفند ۰۰
- ۲۰:۲۲
میخوام بشینم و گریه کنم. ترم۴ اصلاً اونطور که میخوام پیش نمیره. رمانهای واحد رمان همه میمونن برای عید در حالی که میدونم قراره کلی رمان رو خودش برای عید بذاره. مطمئن نیستم دارم برای تاریخ زبان چکار میکنم. باید ابوالقاسمی رو خلاصه میکردم. جمعهها وقت ندارم شعر بخونم، فرانسه تمرین کنم، رمان بخونم، استراحت کنم. همهش کارهام مونده. با مدرسه دعوام شده و نمیخوام اصلاً برم ولی دلم برای بچههام میسوزه. از اون یکی کارم مطمئن نیستم. پولهام واقعاً کمه ولی باید برم پیش روانشناس. چندتا موضوع هست که باید یکم اوضاعش رو بهتر کنم. نمیشه بذارم بمونه. همهش شبها دیر میخوابم. قرار بود زود بخوابم. قرار بود صبح زود بیدار شم. الان همهش با کافئین زندهم و جمعهها تا ساعت ۱ خوابیدن. این که نشد زندگی دانشجویی. همهش به تنها زندگی کردن فکر میکنم. آره دلم تنگ میشه و مامان واقعاً با کامنتهایی که میذاره هیچ کمکی نمیکنه به این بار روانی ولی حس میکنم زیاده بزرگم برای زندگی با مامان بابام و میدونم اگر نتونم مهاجرت کنم باید حالا حالاها اینجا بمونم. و چقدر مهاجرت دوره! چقدر مهاجرت سخته! ولی گیتار میزنم. گیتار رو دوست دارم. هنوز دوست دارم. تا چه شود.
-