- يكشنبه ۱۵ تیر ۹۹
- ۱۹:۴۳
''سلام! امروز ۱۵ تیر ۹۸، اولین روز پیشدانشگاهی بود. صبح مامان منو رسوند و به مقدار عجیبی استرس داشتم. ولی خوب زود رسیدیم و مجبور شدیم چهارتایی جلوی کلاس بشیینم. زنگ اول آقای میم (دبیر ریاضی) نیومد و به جاش یک ساعت خانم الف من باب پیشدانشگاهی و المپیادیا و اینکه چکارا باید بکنیم حرف زد. حانی و نگین و عطی گوشیهاشون رو تحویل دادن. خلاصه که همین و زنگ دوم بیشتر بچههای دوره قبل اومدن و از تجربههای کنکور گفتن. بدک نبود و خیلی چیزهای خوبی گفتن. با ث هم اشنا شدیم و کیوت به نظر میاد. زنگ تفریح کلی با بچهها خندیدیم و خوش گذشت. برای پیش ذانشگاهی روز خوبی بود. زنگ سوم با رستمی معلم تست اقتصاد آشنا شدیم که زنگ بعدش هم باهاش کلاس داشتیم. چندتا مسئله حل کردیم و جزوه نوشتیم. برای معلمی خوب بود و البته طلوع هم تدریس میکنه. نمیدونم آیپدمو چجوری تحویل بدم که آهنگام بمونه.فعلاً هم زهرا نیومده و حالم خوبه. نمیدونم وقتی بیاد قراره چی بشه. البته فکر نکنم اتفاق خاصی بیوفته به هر حال! امیدوارم سال بعد که اینو میخونی حالت عالی باشه و کنکورت رو عالیتر داده باشی سوییتی!
آل دِ لاو، مونای ۹۸''
یک سال پیش تو این روز پیش دانشگاهی رو شروع کردیم و وقتی این کلمات رو مینوشتم هیچ ایدهای نداشتم سال کنکور چجوریه. (هنوز هم ندارم حتی.) فکر میکردم قراره فقط درس بخونم و یک سال بعدش وقتی همهچیز به بهترین نحو همونجور که همیشه بوده تموم شد، برم سراغ زندگی دانشگاهی. تو جو المپیاد بودم. حس میکردم درس خوندن آسونه. نمیدونستم وقتی میگن سال کنکور آدم حساس میشه یعنی چی. برام مسخره بود دراما تو سال کنکور. فکر میکردم تا ابد ح. قراره دوست صمیمیم باشه. برنامه دانشکده باهم میریختیم و پنج روز پیشش رفته بودیم دانشگاه. وقتی رتبههای اولین آزمون شنبهمون اومد به این فکر میکردیم که ما دوتا خفنترین دوستهای جهانیم. به دوستهای بیرون مدرسم قول میدادم که هر پنجشنبه حتماً بریم بیرون و باندمون کوچیک نشه.فکر میکردم اکیپم رو خیلی دوست دارم و میخوام همیشه کنارشون باشم. امیدوار بودم زهرا دوستم داشته باشه و میخواستم تمام ساعاتم رو باهاشون بگذرونم. فکر نمیکردم هیچ وقت تو یه نقطه از زمان کنار گذاشته بشم و دوباره سال بعد بیان و بگن هنوز دوستم دارن. به خیال خودم هرچیزی تو دستهای من مثل موم بود. زمان گذشت. زمین یک دور کامل خورشید رو چرخ زد و حالا من و ۷ میلیارد دیگه وایسادیم همونجایی که سال پیش این نوشتهها به دنیا اومدن. هیچچیز به آسونی اون موقع نیست. مریضی اومده، تورم بیشتر شده، بیکاری و فقر و اضطراب اجتماعی نیز. آدمها تکاپو میکنن، به هیچ چیز نمیرسن و بعد لعنت میکنن. همه بیزارن از هرچیزی. آدمها غمگینن. من هم. میتونم روزهای متوالی گریه کنم ولی دقیق نمیدونم برای چی ناراحتم. جلوی آلرسول گریهام میگیره و تا جلائیان فامیلیم رو میگه میخوام داد بزنم. غم رو حس میکنم. نه غمِ کوچیک مونایی. میتونم نیروی بزرگ و گستردهای رو حس کنم که سیطرهاش کل جهانه. شور ذرات و صدای پرندهها رو درک میکنم ولی میدونم که اونها هم غمگینن. یک حس به بزرگی واژه درد. کنکور هنوز تموم نشده ولی تموم میشه. درس خوندن هم. و شاید چیزی نمونه جز بی حسی.
-