-امروز اولین قراداد زندگیم رو بستم. تو یه آکادمی که نمی‌دونم دوستش خواهم داشت یا نه. مدیرش که باعث می‌شه بخوام سرش رو بکوبونم تو دیوار. استوری‌هاش تو واتس‌اپ از اون‌هاست که فکر می‌کنه خیلی هاته و خفن. اون روز زنگ زد و گفت در شأن آکادمی ما میرداماده. و من آدمی هستم که تو فضای آکادمیک دارم بزرگ می‌شم. یعنی همه قبیلۀ من پولدار نخواهند شد مگر اینکه یه چیز تیراژ بالا چاپ کنن که با این حد از تلاش روزانۀ من قطعاً این اتفاق خواهد افتاد. خلاصه اصلاً ازش خوشم نمیاد و شاید بعد یه مدت استعفا دادم. شاید هم ندادم. نمی‌دونم. الان فشاری که رومه زیاده. خیلی زیاد.

-لیست حرف‌هایی که هفدهم می‌خوام به تراپیستم بگم رو نوشتم. ۷ مورد بسیار بسیار طولانی شده که برای هر کدوم ساعت‌ها اشک ریختن و حرف زدن لازم دارم. فکر کنم جلسۀ اول بعد مدت‌ها بشه صرف اشک ریختن و ذکر «دیگه نمی‌تونم. به خدا سعیم رو کردم ولی نتونستم.». ذکر جمیلی‌ست به هر حال.

-چند روز پیش عروسی سین. بوده و ساقدوش‌هاش اینقدر قشنگ شده بودن که بریم بمیریم.

-عجیبه. هنوز دنبال اسمت می‌گردم.

-کاش یکم ایمپالسیو‌تر بودم. خیلی آتناام دیگه. حالم ازت بهم می‌خوره خدا بانوی خرد. خسته‌ام کردی.

-