امروز بعد از مدت‌ها رفتم پیش تراپیستم. حدس بزن چی الکساندر؟ البته از قبل برات اسپویل کرده بودم ولی افسردگیم برگشته. قبل رفتن ۷ مورد درمان شدن براش لیست کرده بودم و چندبار حرف‌هایی زدم که خیلی راحت بهم گفت این‌ها مواردیه که ازش افسردگیم مشخص می‌شه. البته به قولی هنوز فشار آخر برای افتادن تو دره رو ندارم. نمی‌خوام افسرده باشم. خسته می‌شم وقت‌هایی که اینطوریم. خسته می‌شم وقتی تو ۲۰ سالگی انگیزه ندارم، خسته می‌شم که یک سری نیاز‌ها اونقدر درونم فعاله که هیجان‌های پنهانم اینطور بروز پیدا می‌کنن. کاش دوباره خوب شم. می‌خوام سعی کنم ولی سختمه. تو که می‌دونی فرار از این سگ سیاه چقدر سخته الکساندر، نه؟ کاش می‌تونستم بیشتر بنویسم، کاش حوصله داشتم یکم بیشتر باهات حرف بزنم. حرف زدن با تو رو هم از خودم دریغ می‌کنم و تنهاییم خیلی بیشتر قد علم می‌کنه. دیگه نوشتن هم برام سخته. چقدر غریبه، چقدر سرد!

-