درد رو احساس میکردم. درست کنار مایع داغی که از تو رگ هام با سرعت یه لاک پشت میگذشت، درد رو احساس میکردم. قلبم مثل همیشه یاری نمیکرد و من فقط اشک میریختم. برای تمام روز های خوبی که نیومد، اشک میریختم. زندگیم، هر ثانیش، از جلوی چشمم رد میشد و من به خاطر تمام ثانیه های دردناکش، اشک میریختم. دستام رو دور خودم حلقه کردم و خودم رو دلداری دادم.
چه فایده؟ روحم از کالبدم خارج شده بود. دیگه به عنوان یک شی خارجی به بدنم نگاه میکردم. حقیقت تمام چیزی که گذشته بود احاطم کرده بود و این دردناک ترین بخشش نبود. چشم های بستمو میدیدم که اشک میریختن. چیزی جز سرما و تاریکی جریان نداشت. سکون و سکوت و درد اتاقم رو فتح کرده بود.
(از قدیم مانده)

-