این چند روز خیلی بی‌پناه و غمگین بودم. این چند وقت خیلی بی‌پناه و غمگینم. تمام مدت تو خیالاتم سیر می‌‌کنم. اونجا بلند بلند حرف می‌زنم، بلند بلند خودمم. سعی کردم کمی اتاقم رو دوباره مثل زمانی کنم که بهش تعلق داشتم ولی حالا تنها جایی که احساس امن بودن می‌‌کنم راهروهای ادبیاته و ذهنم. باید کمتر دربارۀ مهاجرت حرف بزنم. می‌ترسم نشه و سختم شه. البته که از طرف مردمش برام مهم نیست. بیشتر می‌گم شرمندۀ خودم نشم. به محمد گفتم خوشحالم که باهاش دوستم.خیلی باهاش دربارۀ زندگیم حرف نمی‌‌زنم. حیلی گاه به گاه امّا همون هم خوشحالم می‌‌کنه. این دو-سه روز با هیچ کس حرف نزدم به جز خودش. چرت و پرت هم می‌گیم اکثر مواقع ولی تو این حالت عمیق تنهاییم خوبه که یکی هست. یه وقتایی هم روحیۀ Caring بودنش رو رو می‌کنه و خب، حس خوبیه. شنوندۀ خوبیه. خودش حرفی نمی‌‌زنه. خودش اصلاً حرفی نمی‌‌زنه. خب، نمی‌دونم. فعلاً دارمش. مامانم رو هم دوست دارم. بهش گفتم: دوست دارم شبیه تو مامان بشم و خوشحال شد. خب قطعاً شبیه اون مامان نمی‌شم. مامان شاغل نصف مامان واقعیه. بابا چی؟ اون رو دوستش ندارم. اصلاً بابا ندارم. کاش داشتم. دلم برای روزهایی که بابا داشتم تنگ شده. دلم برای روزهایی که حرف‌هام و تفکرم با خانواده‌‌ام یکی بود تنگ شده. حمایت اجتماعی اون‌ها ازم گرفته شده. بها داره هر چیزی ولی خب، یکم غمم می‌گیره دیگه. مامان همچنان عزیزه. مامان بی‌شرط دوستم داره. برای همینه که می‌گم هرکی رفت، مامان نره. مامان من رو دوست داره با اینکه ذهن اون هم بسته‌ست ولی اشکال نداره. مامان خوبیه. 

-