- شنبه ۱۸ تیر ۰۱
- ۱۶:۴۱
-تو کتابخونه نشسته بودیم و با مه. داشتیم به رامین متن اعتراض رو مینوشتیم که یهو سین. اومد و گفت: من وارد رابطه شدم. شوک دومی بود که بهم وارد میشد و اوّل متوجه نشدم چی داره میگه. یه لحظه نشستم، نگاهش کردم و بعد بغلش کردم. بعد آروم آروم سردردم شروع شد. گفت با ی. وارد رابطه شد و تمام این یک سال تو مغزم به صورت تند پلی شد. نه تمامش البته. من که حافظهام اونقدر خوب نیست. پیش مه. بودم و دستش رو گرفته بودم و واقعاً در تعجب محض بودم. چی شد؟ چی بود؟ نمیدونم.
-رامین نمرهها رو داد و به من ۱۶ داده. به مه. ۱۹/۵ داده و واقعاً نمیدونم چرا؟ این شوک اوّل بود. من ۵ تا تکلیف و لکچر و همه کاری کردم. امتحانمم اونقدر بد ندادم. نمیدونم شایدم بد دادم. امّا من واقعاً همۀ رمانها رو خوندم و خیلی حس بدی دارم وقتی اینطوری ندید گرفته شد همه چیز. و بعد میم. هم بهم نگفت چند شده نمرهش و رفت رو مخم. و دوباره پیش مه. بودم و رسماً درش فرو رفته بودم.
-مه. من رو confuse میکنه. خودم خودم رو confuse میکنم. من و مه. بقیه رو confuse میکنیم. توضیح خواهم داد.
-بچهها رفتن کافه بعد امتحان ولی من به خاطر این قوانین لعنتی مجبور شدم بیام خونه. شاید الان اگر پیششون بودم حالم بدتر میشد البته. پیش سین. و مه. البته نه. بقیه مثلاً. ولی خب دلم نمیخواد حس کنم اینقدر مانع جلومه. نمیخوام اینقدر «مجبور» باشم.
-صبح با مه. و هانیه و حنا تو زیرج نشسته بودیم و حنا املت میخورد و دربارۀ خانوادههامون حرف میزدیم. خیلی عجیب و خوب بود که میدیدم دو نفر دیگه دقیقاً مشکلاتی رو دارن که من دارم. حس تنهایی میکنم هنوز ولی میدونم تو یه گروه کوچیک اگر دو نفر شبیه منن پس ببین چقدر دختر این رنج رو باید تحمل کنن. البته این اصلاً من رو خوشحال نمیکنه. این صرفاً یک حس غمانگیز و دردناکه که باید باهم تجربهش کنیم تا بتوینم فرار کنیم. کاش بتونم فرار کنم. کاش بتونم فرار کنم. کاش وقتی فرار کردم هنوز اونقدر جوون باشم که فرارم برام ارزش داشته باشه.
-این هم روز آخر سال دوم دانشگاه. این هم نصف کارشناسی!
-