امشب از آن شب‌هاست. مامان سرفه‌های شدید می‌کند و من دیگر نمی‌دانم چکار باید بکنم. پیاز پخته، ویکس، شربت، آمپول، گرما، نشاسته، آویشن و هر چیزی را که بگویی به کار بستیم. نشد که نشد. صدای سرفه‌اش روحم را خراش می‌دهد. نمی‌‌‌خواهم اینطور در درد باشد و نتواند بخوابد. دلم برای وقتی که حالش خوب بود تنگ شده. نمی‌دانم این جور وقت‌ها چه حسی داشته باشم. می‌خواهم همه دردش برای من باشد و کمی استراحت کند. نه می‌توانم درست بنویسم و نه می‌توانم درست فکر کنم. می‌‌خواستم کمی کتاب بخوانم، نتوانستم. از پشت هندزفیری صدای سرفه‌‌هایش مدام می‌آید. ناراحتم می‌‌کند. باید چه کرد؟ باید همین لحظه و همین‌جا مرد. باید دیگر ادامه نداد از غم. 

-