“...
-آه، عزیزم! هرگز. هرگز.
ایستادم تا مطمئن به نظر برسم و در جواب سؤالش گفتم. 
-تو چطور می‌توانی این حرف را بزنی؟ من هیچ‌گاه برای تو همتایی نخواهم داشت. فکر می‌کنی حالا که موقعیت‌های جدیدی روبرویم قرار گرفته از تو دست خواهم کشید؟ 
در همین هنگام به سمتش قدم برمی‌داشتم. دستم را روی گونه‌اش گذاشتم و از بالا سوی نگاهش را دزدیدم.
-من در هنگام صبح آنگاه که نور از میان ابرها جلوه‌گر میشود و آنگاه که ماه در تابان ترین حالت قرار دارد تو را به یاد می‌آورم. من انعکاس وجود تورا در همه کائنات ادراک می‌کنم. شاید تو فکر کنی توصیف زیبایی‌ها از من به آن معناست که من آن‌ها را زیباتر می‌پندارم. شاید دلربا باشند اما تمامشان یادآور جزئی از وجود تواند. هرچیز نیکویی قسمتی از توست و تو همه را در خود جمع داری. هزاران راه هست برای گفتن آنکه تو برای من وجودی تکرار ناپذیری ولی کدام یک بهتر از آنکه در چشمانت نگاه کنم و باری دیگر در خود بشکنم و تو من را همانطور دردمندِ خودت ببینی؟
تاب موهایش را کنار زدم و پشت گوشش گذاشتم. نفس‌هایش آرام شد و نگاهم می‌کرد.
-تو چقدر زیبایی! من چقدر دلداده‌ی تو هستم.”

-