صبح که بیدار شدم حس کردم بالاخره اون روز هفته اومد که از استرس کرونا خلاص شدم. خودم خوب بودم. مامان هم خوب به نظر می‌رسید. بالاخره بعد چند روز یکم به فرانسه‌ام رسیدم و درس خوندم. تکلیف‌هام هم مونده بود. برای کلاس زبان فردا هم برنامه ریختم. دو دست لباس ریختم تو ماشین چون همه چیز کثیف مونده بود. یکم خونه رو تمیز کردم و خودم هم حمام رفتم. برای فردا که بالاخره قرنطینه تموم می‌شد ذوق داشتم. قرار بود(هنوز هم قراره) برم دانشگاه و تراپی داشته باشم و بعد انگلیسی بخونم. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که سر کلاس صدای مامان رو شنیدم. کمرش گرفت. کمرش گرفت و هنوز درد داره. زنگ زدم به دکتر اسنپ و صد جور دارو داد و گفت استراحت مطلق باید باشه. اوکی! این هم از این. فردا می‌رم دانشکده ولی خب قراره نگران باشم. الان هم می‌دونم مامان درد داره و داره بیرون می‌گرده ولی الکساندر! می‌دونی چیه؟ من دارم دیوونه می‌شم. من خیلی خسته‌ام و نیاز دارم اینجا بشینم و بنویسم در حالی که august تیلور تو گوشم پخش می‌شه. ولی نه. احتمالاً وجدانم اجازه نده. نوشته رو همینجا تمام می‌کنم. باید ببینم چه خبره. اه!

-