قطعاً امروز منتظر خبر مرگ فرزانه پزشکی نبودم. یادم هست که با او حرف می‌زدم و اگر می‌دانست که ۳-۴ سال بیشتر وقت ندارد! انسان عجیبی بود، از آن‌ها که دوست نداشتم نزدیکشان بشوم. اصلاً هم ادعا نمی‌کنم که از او خوشم می‌آمده ولی اینکه فرزانه پزشکی امروز بمیرد و تمام شود افتضاح است. افتضاح کم است اما واژه دیگری بلد نیستم. دو چیز بدترین قسمت این ماجرای احمقانه‌ست.
من پزشکی را با این حافظه بدم نسبتاً خوب به یاد دارم. هر چیزی که بود او دختر داشتن را خیلی دوست داشت. از میان دانش آموزانش دخترانش را انتخاب می‌کرد و امروز که فهمیدم سال پیش دختر خودش را به دنیا آورده بود و حالا او را از دست داده برایم خیلی سنگین است. فرصت نکرد از دختر داشتنش لذت ببرد. فرزانه پزشکی دیوانه‌وار دختر می‌‌خواست از این دنیا. آرزو نوک انگشتانت را لمس می‌کند و ناگهان عقب می‌کشد. می‌گذارد حسش کنی و ببینی‌اش اما نمی‌گذارد لذتش را ببری. آرزو بی‌رحم است.
فرزانه پزشکی لحظه‌ای در این دنیاست و لحظه دیگر نیست. تمام شده. رفته. تصاویرش مانده و نامش و یادش که همه این‌ها توهمی‌ست از وجود او. فرزانه پزشکی می‌تواند مادر من، دوست من، معشوق من، خود من باشم. لحظه‌ای هستیم و لحظه بعد به قول فرنگی‌‌ها: Poof

می‌‌خواهم امشب با این نوشته یاد فرزانه پزشکی را در این‌‌‌ جا روشن نگه دارم و با اینکه با عقایدش به وسعت مخالف بودم عزادار او هستم که تازگی‌‌ها فهمیده‌ام این عقاید را جز خدایان قدرت جدید و قدیمی کسی در ذهن ما نمی‌‌کارد. نباید برای آن بزرگان جلیل من نباشم. آنچه آن‌ها می‌‌خواهند را اطاعت می‌کنم جز گاه گاهی که بسیار غمگینم. راست یا دروغ، می‌دانم که یا اصلاً چیزی حس نمی‌‌‌کند یا به احتمال بسیار زیادی در آرامش است.

-

-