مطمئن نیستم چرا استرس دارم. اینجا نشستم، منطق الطیر می‌خونم(البته مقدمه شفیعی بر منطق الطیر)، خلاصه می‌نویسم، قهوه‌ام رو می‌‌خورم، آهنگ گوش می‌دم و سر و صدای زیادی نیست ولی قلبم فشرده‌ست. غم نیست، استرسه. غمگین هم هستم البته ولی کم. شب‌هایی که سین. پیشم می‌مونه حالم خیلی بهتره. امرزو صبح تو مترو بهش گفتم وقی پیششم همه چیز آروم‌تره. سرش رو گذاشت رو شونه‌م و گفت کاش یک ربع بیشتر می‌‌خوابیدیم. قلبم روشن شد از این جمله. من تنها که باشم هیچ وقت با خودم نمی‌‌گم کاش یک ربع بیشتر می‌‌خوابیدم. همیشه تو ذهنمه کاش یک ساعت زودتر بیدار شده بودم. برای همین همیشه مضطربم و باید زود برسم به کارهام. ولی با سین. زندگی رو دور آروم‌تریه. با این که می‌دونم ۱۰ متر اونور‌تر نشسته و داره با ی. حرف می‌زنه ولی بدنم راحت نیست. کاش اینطور نبودم.

-