- يكشنبه ۲۸ اسفند ۰۱
- ۱۷:۲۷
قبلاً، وقتی هنوز غمهام روی هم سفت و سخت نشده بود، فکر میکردم آیندهای میآد که میتونم این حسها رو کاملاً کنار بذارم و یه زندگی جدید شروع کنم. الان که اینجا روی مبل دراز کشیدم میدونم این غم رو تا همیشه با خودم حمل میکنم. آخرین لحظه زندگی این غمها آخرین لحظه زندگی من میشه. نفس آخر رو میکشم و چشمهام بسته میشه، این غمها هم مثل یه دود سیاه از وسط سینهم بیرون میاد و به سمت سقف میره و بعد تو هوا محو میشه. چه خوب میشد اگر اون لحظه زودتر میرسید، مثلاً ۵ دقیقه دیگه که ساعت ۸ میشه.
-