- چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۲
- ۲۱:۴۵
اولین بارها میتونن جالب باشن. آره «جالب» چون این کلمه تو ذهنمون مونده. مثلاً درباره اولین باری که با یکی زیر بارون قدم میزنم من فکرهای زیادی کرده بودم. نمیدونستم قراره با کی، کجا و چه زمانی باشه ولی میدونستم که قراره دوستش داشته باشم. تصورهای دیگهای هم داشتم. فکر میکردم قراره دست کسی که کنارم داره راه میره رو بگیرم، یا یه جا زیر بارون وایستیم و نگاهش کنیم، یا با چالههای اب باهم شوخی کنیم. وقتی امروز برای اولین بار تو زندگیم با یک نفر زیر بارون قدم زدم متوجه شدم دو تصور اولم قرار نیست اتفاق بیفته. تصور آخرم؟ خودم اجراییش کردم ولی نصفه و نیمه.
ماجرا از این قراره که آدم توقع نداره اگر یک مرد بتونه اینقدر به کسی استرس وارد کنه یک مرد دیگه بتونه ۵ دقیقه بعد بخندونتش. همهش انرژی مردانهست که در جریانه انگار. و وقتی امروز اون مرد تونست ترسی بهم وارد کنه که دستهام بلرزه و نفسام به سختی بالا بیاد و مجبور شم برای قوی نشون دادن خودم اشکهام رو نگه دارم فکر کردم هر لحظه ممکنه از وسط بشکنم و بمیرم. و میدونستم که نیاز به کمک دارم. بچهها هنوز داشتن باهام حرف میزدن که دوییدم سمتش. تو راهروی تاریک ادبیات، وقتی نگران از کلاسش اومد بیرون، دوییدم سمتش و میدونستم باید چکار کنم چون رفتن به سمتش خیلی طبیعی به نظر میرسه. ترسیده بودم و از ترسم منزجر بودم. و بیرون بارون میومد. بیرون بارون خیلی قشنگی میومد. اینطوری میشه که اولین تجربه قدم زدن زیر بارون پیش میاد. آدمها همه زیر سقفها به بیرون نگاه میکنن و میبینن دو نفر زیر بارون میخندن و راه میرن و یکیشون داره گریه میکنه همراه خندیدن. نمیدونم این تجربهها چقدر آدمها رو بهم نزدیک میکنه ولی من حسابی احساس نزدیکی میکردم. نسبت به چیزهای مختلفی احساس نزدیکی میکردم. به زمین، به خیس شدن، به خندیدن، به لحظه، به آسمون، بهش.
تجربه اولین قدم زدن زیر بارون میتونه خیلی جالب باشه. و حس دیده شدن، توجه، دوست داشته شدن زیر بارون همهش یکم متفاوته. نمیتونم توضیح دقیقی بدم چطور و چرا. میدونم که اون لحظه فهمیدم وقتی زیر آفتاب دیده میشم دوستش دارم و وقتی زیر بارون، بیشتر احساس نزدیکی میکنم.
میخوام تک به تک لحظههای اون نیم ساعتی که زیر بارون قدم زدم و از ترسیدهترین من به خوشحالترین من رسیدم رو به یاد بیارم ولی نوشتن تقدسش رو تو ذهنم از بین میبره. حتی لحظههای مضحکی که دوستهام که میدونستن ترسیدهم من رو دیدن در حالی که از چاله کوچیک پر آب بهش اب میپاشیدم و میخندیدم یا وقتی حالم رو پرسیدن و سریع جوابی دادم و دوباره اون رو دنبال کردم. یا صحنه های مضحکتری که آدمها میدیدنش که با منه و باهاش شوخی میکردن. و اگر میتونستم بغلش میکردم که زیر بارون بغل شده باشم ولی انگار همه چیز تو یه هالهست. من زیر بارون برای اولین بار قدم زدم اما تنها بارون بود که به من نزدیک میشد. حداقل غیرعامدانه.
حالا یه عکس مونده، موهام خیسه و او هم از کنارم به دوربین نگاه میکنه و موهاش خیسه. تو عکس خوشحالم. مشخصاً خوشحالم و مدام باید عکس رو نگاه کنم امّا میترسم که جادوی عکس از بین بره. دوباره به عکس نگاه کردم. عکس تاریک و بیکیفیت تو آسانسور وقتی همه دکمهها رو زدیم تا دیرتر به مقصد برسیم تا چند وقت جادو نگه میداره؟ کاش تا ابد چون این اولین بار قدم زدن زیر بارون در حالی که ترسیده بودم و آشکارا از کسی کمک میخواستم برام جالب بود. شیرین بود. جالب هم بود.
-