- جمعه ۵ خرداد ۰۲
- ۲۲:۴۱
فکر کنم ترم ۶ (که در اصل ترم هفت باشه.) سختترین ترم دانشگاهم بوده. ۴ واحد مثنوی واقعاً mind blowing بوده تا الان از سر مقدار مطالب. واحد قرائت ۴ واقعاً سختتر از بقیه قرائتهاست و جزوه نثر معاصر هم خیلی هم زیاده. خوبیش اینه که ۴ واحد کشف الاسرار و سبک نظم رسماً تشکیل نشد. روی هم بگم ۱۰ جلسه شاید. عظیمی مریض بود کل ترم و فک کنم اصلاً ترم بعد دیگه بهش واحد ندن. ولی خب خوبیش اینه که از همون اول بهمن برای درسها برنامه ریختم و الان خیلی کار زیادی ندارم با اینکه داریم به وقت امتحانها نزدیک میشیم. یعنی میدونی الکس، جزوههام همه آمادهست ولی تا حالا نخوندمشون. مثنویها روی هم ۳۰۰ صفحهای جزوه داره اگر بیشتر نباشه. دوتا کتاب هم منبع جانبیشه. حاجیان هم هزار بیت رو حذف کرده بود ولی دوباره اضافه کرد و حالا روزی ۶۰ بیت بدون شرح میخونم چون فرزانفر دیگه مرد و نتونست شرح بنویسه. بیشتر از همه کارهای سفارت و حامی و لایدن بهم استرس میده. حامی جواب ایمیلهام رو نمیده و من نمیدونم باید چکار کنم. فردا می خوام حضوری برم ولی حضوری یه طوری رفتار میکنن انگار نباید میرفتم. خب جوابم رو بدین من هم نمیام. البته اینکه منم میخوام صاف با مدرک کارشناسی برم اونجا در حالی که مؤسسه برای دکتری و پست دکتریه هم خودش عجیبه. خلاصه که الکس مدام استرس دارم. نگرانیها هم زیاده دیگه. نون. نمیآد دانشگاه. البته فردا قراره بیاد ولی حال اون هم خوب نیست. حالش رو میپرسم ولی نمیدونم باید چی جوابش رو بدم وقتی میگه حالش بده. میم. هم به خاطر طول دادن دانشکدهاش نتونست مدرکش رو بگیه و حالا نمیتونه سپتامبر بره انگلیس. امروز از طول دادن ترجمه غر زدم و گفت حرفش رو نزنم چون آیندهاش به خاطر همین از بین رفته. این هم ماجراییه. تازه دانشگاه هم مدرکش رو بهش بده کلی نظام وظیفه طولش خواهد داد. تمام اطرافیانم تو استرس محض به سر میبرن. دلم میخواد دو سال رو اسکیپ کنم و بدون اینکه اضطرابش رو بکشم به قسمت خوب ماجرا برسم ولی از یه طرف دلم میخواد این اضطراب و درد رو تجربه کنم. همیشه در پایینترین قسمتهای راه بیشترین حس زنده بودن رو دارم. وقتی که قلبم درد میگیره از شدت یه احسسی مطمئن میشم دارم زندگی میکنم. این هم از سرنوشت منه الکساندر. باید تا منتهای درد رو ببینم تا بگم خوب شد، زندگی کردم. اشکال نداره. اینم یه نوعشه. فعلاً کاری نمیکنم. جزوههام رو تکمیل میکنم و برای ادمهای مختلف جزوه میفرستم. همهشون هم «سر کار» بودن. انگار من بیکار تو خونه نشستم. یکی هم فکر کنم روش نشده بیاد پی وی خودم رفته به عین. گفته جزوه کشف میخواد. فکر کنم میدونم کیه به هر حال. این هم نوع جدیدشه. اصلاً فان من اینه که جزوههای کامل درست کنم و بهونهها و دروغهای آدمها برای دانشگاه نیومدن رو بشنوم. امروز هم ه. گفت تقریباً ۴ جلسه مثنوی ۲ جزوه ندارم. فکر کردم دیدم کلاً یک جلسه اون هم مثنوی ۱ رو به خاطر میم. پیچوندم اون هم چون بعد صد سال از زنجان اومده بود و دلم براش تنگ شده بود. همون روز که زبون روزه من رو از تربیت بدنی تا میدون فاطمی پیاده کشوند که برگرده خونه. خلاصه که دیدم اول ترم به سیاق قبل رو کاغذ جزوه نوشتم و خوب شد دور ننداخته بودم کاغذها رو. یک هفت صفحهای جزوه بود. دیدم حوصله ندارم تایپ کنم، همونطوری اسکن کردم و گذاشتم تو درایو. الان نور سبز روشن کردم و میخوام برم یکم چیزهایی که تو سرم هست رو با آبرنگ نشون بدم. ولی باید زود هم بخوابم، دیروقته و فردا باید ۷ صبح بیدار شم چون مامان میخواد بره یه جایی زودتر. صبح میرم کتاب هنرها رو تحویل میدم و کپی صفحات پاسپورتم رو میگیرم. بعدش هم باید متن تکلیف سبک نثر رو بخونم. از بس طولش دادم که اینقدر دیر شد. کاش خوب در بیاد نمرهش خیلی معدلم رو اذیت نکنه. فعلاً همین الکساندر. بعداً میبینمت. شبت به خیر.
-