- يكشنبه ۷ خرداد ۰۲
- ۱۷:۲۳
روز طولانیای نداشتم ولی دلم میخواد بنویسمش. صبح مامان رو بیدار کردم که از ماشین وسایلش رو برداره. جا پارک پیدا کردن سخت نبود و رفتم مترو. امروز واقعاً گرم بود. خیلی گرم. واقعاً گرم. تو مترو گرمم شد ولی تونستم چند صفحهای از catcher in the rye رو بخونم. شخصیت اصلی کتاب با اختلاف رو مخترین شخصیت اصلی رمانهاییه که خوندم. مدام دلم میخواد بزنم تو دهنش ولی دلم نمیخواد دستم کثیف شه. تیکه کلامهاش از اون بدتر و رو اعصابترن. هی تو دلم میگم: مرحبا اقای سلنجر که اینقدر خوب نوشتی که از کارت متنفر بشم. به هر حال رسیدم دانشگاه و کلاس هادی داشتم ولی چون دیشب کمتر از ۵ ساعت خوابیده بودم واقعاً خوابم میومد و چندباری فکر کنم وسطش خوابم برد. سرم رو میز بود و نفر جلوییم قدش بلند بود. یه بار که رسماً خواب بودم و مه. بیدارم کرد که میم یه موش که تو حمومه رو بهم نشون بده. کلاسهای خسته کننده هادی هم تموم شد. اصلاً میخوام باور نکنم این ترم داره تموم میشه چون انتخاب واحدش بیدروغ انگار هفته پیش بود. دوییدن دنبال نامه برای مثنوی۱، اعصاب خردی نثر معاصر باباس، هیچی انگلیسی برنداشتن. زینب که بهش مثنوی احمدی رسیده بود و داشت از غم میمرد. خلاصه بعد کلاس هادی رفتیم زیرج و ن. هم بهمون پیوست. ن. بعد از دو هفته اومده بود دانشگاه. دیدن ن. جالبه برام. امروز وقتی سر یه موضوع با مه.، ن. و ف. صحبت کردم پیشنهاد ف. و مه. شبیه هم بود ولی ن. یه چیز کاملاً جداگانه بهم پیشنهاد داد. شاید انجام دادنش سخت باشه و فکر کنم نتونم انجامش بدم چون مسیر رو یکم عوض کردم ولی خب، حرف زدن با ن. جالبه. بعد اینکه نوید رفت با مه. تو زیرج پلی لیست فرانسویم رو گوش دادیم و املت خوردیم. دوباره وقت گذروندن با مه. بعد از یه مدت نسبتاً طولانی برام خوبه. اکثر حرفهای هم رو میفهمیم و فقط وقتی هم رو جاج میکنیم که نظرمون درباره پیکی بلایندرز یکی نیست. مه. مهربون و آرومه. و از روزی که تو ویس گفت که Deeply cares about me یه حس بسیار بسیار خوبتری نسبت بهش پیدا کردم. با توجه به اون ماجرای دیسکشوالایز شدنش حالا این اهمیت دادنش مردانه نیست. یه دوست که من رو دوست داره و بهم اهمیت میده. بعد از اینکه با مه. آهنگها رو گوش دادیم رفتیم زیر مرکزی و ن. و ف. بهمون پیوستن. اونجا خیلی ننشستیم و همونم درباره الفهرست و دورنما حرف زدیم. چون املت رو دیر خورده بودم گشنهام نبود و غذا رو دادم به ن.. بعد از اون تراپیم بود و بیشتر حرف درباره مردانگی، زنانگی، مزج و محو این دوتا و آدمهایی مثل مه.، بابام، عین. و مامانم بود. میتونم بگم جلسهها برام جالب شدن. حس میکنم دارم informative برخورد میکنم. همین الان یادم اومد پول رو پرداخت نکردم. خب حل شد. دیگه بعد از تراپی کارت دانشجوییم رو از ف. پس گرفتم و رفتم میدون اصلی دانشگاه دیدم به به! یک سری آدم وایسادن دارن ساز میزنن و بارون بارون میخونن. چند وقته نمایشگاه فرهنگها و اینها گذاشتن و غرفههای سوغاتی تو دانشگاه هست. دیگه آهنگشون خیلی بلند بود. دیدم مه. پیش سید وایساده. یکم اونجا موندم و زینب رو هم دیدم. عین. نبود. نیومده بود اصلاً دانشگاه و مشخصاً ناراحت بود از لحن تکستهاش. مثل دفعه قبل میشه. من اصلاً کاری نکردم ولی باهام بد رفتار میشه. یا اگر کاری کردم بهم اطلاع داده نمیشه که حداقل بدونم. به قول مه. یک گروه باید داشته باشیم: آدمهایی که وقتی از یه چیزی ناراحتیم با چیزها و کسان دیگر خوب رفتار میکنیم و همون گروه با هم دیت کنیم. یادمه اون موقع بهش گفتم: همین الان ازت خواستگاری کنم؟ کار خاصی نمیتونم بکنم. کار خاصی نمیخوام بکنم. من واقعاً مستأصل میشم گاهی و حوصله احساس استیصال ندارم به خاطر همین انتخاب میکنم که همینطوری زندگیم رو بکنم. خیلی خوش نمیگذره و ذهنم درگیره ولی خب چکار کنم؟ استیصال؟ نه ممنون. خلاصه که بعد از اون جشن قشنگ دانشگاه اومدم خونه. بستنی موزی خوردم و ۳:۳۰ خوابیدم. بیدار شدم دیدم عین. هنوز تکستم رو جواب نداده. ن. هم ساعت الفهرست رو انداخته فردا شب. بهتر. خواب دیدم دارم با عین. تو خیابون میگردم، یهو ماشین خالهم رد میشه و مامان بزرگم از تو پنجره بهم میگه مامانم از پشت بوم افتاده زمین و من پنیک میکنم. از اضطراب اون پنیک از خواب پریدم اصلاً. یکم سر درد دارم ولی خوبم. یکم درس بخونم ببینم چه خبره. باید بیمه مسافرتی هم بگیرم. کاش ترجمه و حامی جوابم رو میدادن که اینقدر استرس نکشم. فعلاً همین.
-