- پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲
- ۲۲:۱۱
یک چیزی در تماس دستهاست که توصیفش اصلاً عقلانی به نظر نمیرسد. این توییت را همان شب خواندم،
انگار همه چیز را میگوید و هیچ چیز را نمیگوید. لحظههایی هست که نوشتنی نیست. من گمان کردم قلبم مثل ستارهها چشمک میزند و اصلاً دیدم که به جای رگ و خون قرمز یک لحظه طلایی شده است. من واقعاً برق را وسط سینهام حس کردم. یک کیفیتی بود در تماس دستها که من فکر میکردم هیچ گاه آن را حس نخواهم کرد. و حالا میترسم که دیگر هیچگاه حسش نکنم. آن حالت طبیعی کشش میان دو دست و امن، امن، امن. به تمامی امن و مأنوس. پناه بر آن کسی که آن بالا ایستاده! جرقهها و نورها و امیدها. لبخندهایی که نمیشود از آنها گذشت. کشش میان بدنها. که من را لمس کن و بگذار لمس بشوم، که من را به خود نزدیک کن و بگذار نزدیک تو باشم، که من را به خود نسبت بده و بگذار که به تو منسوب باشم. انتهای انسان بودن و فریادهای شور و شادی در تمام اجزای بدنم و اصلاً حالا که من خدای این نوشتهام در تمام کائنات. پناه بر آن کسی که آن بالا ایستاده! من گمان نمیکردم قلبم بتواند دوام آورد. من گمان میکردم همان لحظه باید دستم را بر روی سینهام بگذارم که بدانم هنوز میتپد. من احساس تعلق میکردم و نمیخواستم هیچ گاه از آن رهایی یابم. انگشتانم در میان انگشتان دیگری بود و هر آنچه داشتم از همان نقطه به او منتقل میشد و من میخواستم حل شوم، یکی شوم، نگه داشته شوم. پس زمانی گذشت و حالا در انتظارم که دوباره حسش کنم. می ترسم تا ابد منتظر بمانم. و دیگر به هیج چیز راضی نخواهم شد که میدانم زمانی «در شب گم نمیشد که در دست ستارهای به همراه داشت.».
-