بخش اوّل-داخلی-چه بگویم؟
هر دو وارد ماشین می شوند. شب از نیمه گذشته و هر دو خسته به نظر می‌رسند. نمی‌خواستند بیایند ولی فردا صبح کار داشتند. ول کردن آن حجم عظیم غم به امان خدا حوالی ساعت ۹ شب قلب محجور می‌خواست که نداشتند. حالا که بیرون آمده‌اند هم فشار شب تسخیرشان کرده. ماشین را روشن می‌کند. نفسی عمیق می‌کشد و...
-اگر می‌خوای حرفی بزنی که به غمم اضافه بشه هیچی نگو!
-به غم تو؟ چشم‌های تو همه غمه عزیز. غم!

بخش دوم-داخلی-برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست.
آیا شود غم پایان پذیرد؟ آن هنگام که آفتاب طلوع کند و چشم‌ها به صبحی باز شود که حزن پایان گرفته. ساعاتی که دستی قلب‌هارا به‌هم نمی‌فشرد و چشم‌ها به راه انتظار پینه نبسته. آیا شود که درد درست مثل شهابی تیزرو در انبوه آسمان بعد از این خودنمایی بزرگش محو و نابود شود؟ آیا غم همان چیزی‌ست که برایش آفریده شده‌ایم؟ آیا غم جزء لاینفک انسان شده؟ درست مثل هر ویژگی فطری دیگری؟ تمایز انسان این‌است؟ که غم بخورد؟
چقدر غمگینم. هیچ‌گاه اینقدر غمگین نبودم.

بخش سوم-داخلی-خونه عمه دا
هیچ‌وقت از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. همیشه بوی لوبیا پلو تو اون بشقابای رنگی رنگی شیشه‌ای و قاشق چنگالای قدیمی مورد علاقه من بود. درش شکی نیست ولی امروز وقتی آخرین قاشق لوبیا پلو رو که فقط به خاطر اومدن من درست شده بود خوردم فکر کردم نکنه این آخرین بار باشه که این غذا رو با این دست‌پخت، اینجا می‌خورم. بهش نگاه کردم. قدش بلنده و لاغره، شاید برخلاف خیلی از مامان‌بزرگ‌ها. خونه‌اش نسبتاً بزرگه. هیچ‌وقت هیچ بچه‌ای نداشته ولی می‌دونم از اون دوتا بچه مثل بچه‌های خودش مراقبت کرده. می‌دونم یکیشون مامان صداش می‌زنه حتّی. غم‌های خودش رو داره ولی لبخندش از بین نمیره وقتی ما می‌ریم پیشش. کم پیش میاد خیلی حرف بزنه. حالت معلمیش رو خیلی حفظ نکرده ولی حافظه خوبی داره. خیلی تنهاست و غم‌های بزرگ خودش رو داره. حالا که اومدم خونه، دلم براش تنگ شده. می‌ترسم دوباره نبینمش. برای غم‌هاش غمگینم.

بخش چهارم-داخلی-بنیاد مستضعفان کجا؟
۴۰ سال پیش با ۱۲۰ هزار تومن یه زمین ۳۰۰ متری تو ازگل از یه از خدا بی خبر که باشه دستیار یه فراری انقلاب خرید. یه خونه ساخت و مادر و خواهر و برادرش اونجا زندگی می‌کنن. وقتی رفتن دفتر‌خونه که به نامش بزنن دفتردار الکی یه متن نوشت و چند تومنی ازشون پول گرفت. ۴۰ سال تو اون خونه زندگی کردن. خودم سرحالی ریحون‌های توی حیاط رو دیدم. حتّی تختی که زهره روش مرد رو. بعد این‌همه سال بنیاد مستضعفان دست گذاشته رو اون زمین‌های کذایی و می‌گه باید تخلیه کنن یا ۱۵ میلیارد پرداخت کنن. تو خوابش نمی‌تونه ببینه ۱۵میلیارد رو چه برسه داشتنش. هزار بار دادگاه رفتن و وکیل گرفتن هیچ چیزو حل نکرده. حالا هربار که اخطاریه میاد تمام بدنش می‌لرزه. رفته بنیاد و گفتن یه آپارتمان تو شهریار بهت می‌دیم. شناسنامه‌اش رو باز کرده و اونجا داد و بیداد راه انداخته. آخه اصالتاً تهرانیه. بهش برخورده وقتی گفتن می‌خوایم از شهرت بندازیمت بیرون. مستأصل مونده. به معنی واقعیش. داره ضعیف‌تر میشه و بنیاد مستضعفان، به مستضعفی مثلش داره ظلم می‌کنه. مسئول؟ لعنت به اسم و رسم. حرام باشه به خدا. چی بگه که برای این انقلاب زحمت کشیده و حالا سهمش یه تیکه زمین ناقابل تو طرح شهرداری و کنار آسایشگاه هم نیست. غمگینه. غمش سنگین‌تر از توانشه. می‌دونم که دووم اوردنش فقط با یه معجزه ممکنه.

بخش پنجم-داخلی-غم
دقیق یادم نمی‌آید این چندمین بار است که آهنگ تنهاترین نهنگ را گذاشته‌ام و گریه می‌کنم و می‌نویسم. بارها شده که غرق تاریکی شب بشوم و از چیز‌هایی بنویسم که در ذهنم می‌گذرد امّا گاهی از کیفیتی می‌نویسم به نام غم و تنها همان. من هیچ‌گاه از غم جدا نبوده‌ام. همواره چیزی درون من جوشیده و همواره حسش کرده‌ام. خندیدن و لبخند زدن و خوش گذراندن منکر وجود ازلی و ابدی این حجم عظیم سیاه درون من نیست. من می‌دانم که دستی قلبم را می‌فشرد. غم‌ها متفاوتند و ریشه‌ها دارند. شاید کسی یا چیزی یا اتفاقی. چه سود که همه ریشه در قلب می‌دوانند و آن را جلا می بخشند و سپس از کار میندازند؟

-